یادداشتی بر کتاب گلستان یازدهم

گلستان یازدهم فقط اسم کتاب تازۀ «بهناز ضرابی‌زاده» نیست، آدرس خیابانی در محلۀ پانصد دستگاه شهر دزفول نیست! حتی موقعیت خانه‌ای که علی چیت‌سازیان در آن زندگی کرده است و یا حتی خانه‌ای که زهرا پناهی‌روا در آن مدتی بوده است، بلکه گلستانِ خاطراتِ زهرا با علی است. بهشتِ پنج ماه و نیمۀ زهرا پناهی‌رواست با علی چیت‌سازیان.

« اگر در تمام دوران زندگی‌ام لحظات خوش و شیرینی وجود داشته باشد، بی‌شک، همان پنج ماه ونیمی است که با علی‌آقا در دزفول زندگی کردیم... چقدر دلم می خواست زمان به عقب بر می‌گشت. چه روزهایی داشتیم توی دزفول.» صفحه 18 و 24 کتاب

کتاب گلستان یازدهم آخرین نوشتۀ سرکار خانم بهناز ضرابی‌زاده خالق اثر ماندگار «دخترشینا» پرفروش‌ترین و پر‌مخاطب‌ترین کتاب دو سال اخیر است که خاطرات همسر شهید والامقام علی چیت‌سازیان، سر کار خانم زهرا پناهی‌روا را در قالب کتابی 316 صفحه‌ای به رشتۀ تحریر درآورده است. این کتاب را سورۀ‌مهر با قیمت 15000 تومان در اختیار کتابفروشی‌ها قرار داده است.

این کتاب سیصدصفحه‌ای خاطرات یکسال و هشت‌ماهۀ همسری عاشق است که روزهای زیادی را دور از همسر خود و در انتظار او گذرانیده و از آذرماه سال 66 در انتظاری همیشگی برای ملاقاتی بهشتی با او مانده است.

توفیقی نصیب شد و در جلسه‌ای که در خدمت حضرت آقا بودیم، سر کار خانم ضرابی‌زاده اسمی از کتابشان بردند و کتاب را تقدیم به حضرت آقا کردند، حضرت آقا نیز در همان جلسه تقریظی بر کتاب نوشتند و شاید اولین تقریظی بود که در جمع نوشته ‌شد و بلافاصله به نویسنده داده ‌شد، ایشان چون موضوع کتاب را متوجه شدند، فرمودند: «من دلم می‌خواست یک مقدار بیشتر از این مرد( شهید چیت‌سازیان) بدانم».

هنر نویسنده چنان بوده است که با اینکه کتاب از ابتدا، پایان ماجرا را روایت می‌کند و خواننده از ابتدا می‌داند قرار است چه اتفاقی در پایان رخ دهد، با شروعی هنرمندانه و عالی در فصل اول، خواننده را میخکوب کرده و او را متحیر، گریان و نگران می‌کند.

همان 67 صفحۀ ابتدای کتاب که فصل اول کتاب را شامل می‌شود کافی است که کار خواننده را بسازد و او را در حال و هوای همسری منتظر، عاشق، تنها و بی‌کس که در بیمارستان به انتظار تولد فرزندش است، غرق کند و او را بین همدان سرد و دزفول گرم، همراه دو جوان عاشق، آواره سازد.

«چقدر جای علی آقا خالی بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر به دست‌های گرمش احتیاج داشتم. چقدر دلم برای یک گریۀ سیر تنگ شده بود» صفحه 37

نویسنده نشان داده است که با تمام وجود مادر است، با تمام وجود همسر است، با تمام وجود همۀ حس‌و‌حال زنانه، عاشقانه و مادرانۀ خود را با داستان کتاب همراه کرده است. این کار از عهدۀ هرکسی بر نمی‌آمد.   

کتاب را که می‌خوانید یا وقتی کتاب به انتها می رسد، دوست ندارید داستان تمام شود، دوست دارید هنوز هم بخوانید و بدانید. با اینکه در واقع این کتاب معرفی شهید چیت‌سازیان از درون چشم‌های همسر عاشق اوست، ولی با همۀ اطلاعاتی که از شهید به خواننده داده می‌شود، خواننده احساس نمی‌کند کسی به او معرفی شده است. زبردستی ضرابی‌زاده در این کتاب چنان است که خواننده را آن‌چنان در داستان زندگی علی و زهرا درگیر می‌کند که یادش می‌رود موضوع کتاب چه بوده است.

غمی که در کتاب کاشته شده است، روح آدم را جلاوصیقل می‌دهد و اشک‌ را دائما سرازیر می‌سازد. این غم به جای اینکه آدم را ناامید سازد، امید را در دل و جان می‌کارد.

ضرابی‌زاده خوب آموخته است که باید چگونه بنویسد و چگونه ببیند. تمام صحنه‌های کتاب واقعی نگارش شده است، چه صحنه‌های همدان که همه را از نزدیک دیده است و چه صحنه‌های دزفول را که شاید اصلاً آنها را ندیده باشد. ضرابی‌زاده در دام ژست‌های ضد جنگی نیز نیافتاده است و دفاعی حقیقتاً مقدس را روایت کرده است. نویسنده دفاع مقدس را با همۀ واقعیت‌ها، دردها، شیرینی‌هایش روایت کرده است و همه چیز را به درستی در جای خود گذاشته است.

شما با کتابی روبرو هستید که بی‌شک شمارگانی میلیونی خواهد یافت، هر چند اگر من جای نویسنده بودم از برخی واژگان و لهجه‌های همدانی کمتر استفاده می‌کردم و فصل آخر کتاب را به گونه‌ای دیگر می‌نوشتم. مقدمۀ کتاب و به‌خصوص آن پنجرۀ آپارتمان روبرو نیز عالی است و اینکه او را برای این کار برگزیده‌اند. خداوند، نویسنده و راوی کتاب را با امام و شهیدان، همنشین و همراه سازد.

 خواندن کتاب را به همۀ مردان و زنان به‌خصوص دختران، مادران، همسران و همۀ کسانی که عاشق ایثار و شهادت و از خود گذشتگی هستند و به همۀ ایرانی‌هایی که عاشق ایران هستند و همه مردان و زنانی که در جبهه حق به ما خواهند پیوست، توصیه می‌کنم.

به نظرم این کتاب باید، کتاب همۀ دختران و پسران ما باشد که یک بار آن را خوانده باشند.

 

گزارش بازديد از پنجاهمين نمايشگاه كتاب كودك بلونيا (3)

 

 

 

گزارش بازديد از پنجاهمين نمايشگاه كتاب كودك بلونيا (3)  را در ادامه مطلب ببینید

 

ادامه نوشته

گزارش بازديد از پنجاهمين نمايشگاه كتاب كودك بلونيا (2)

 

 امسال جشن پنجاهمين سال برگزاري نمايشگاه بلونيا بود . يعني از سال 1964 تا 2013 كه طراحي پوستر نمايشگاه نیز برهمين اساس بود.

عکس 5 : ورودی و محل بارکدخوانهای کنترل ورود به نمایشگاه

 

 

 

عکس 6 : تصویر پوستر نمایشگاه بلونیا

وارد نمايشگاه كه مي شديد دو ميز مثلثي شكل وجود داشت كه نقشه نمايشگاه وساير اطلاعات بر روی آن قرار داشت و هر کس در صورت تمایل از آن  استفاده می كرد.

 

عکس 7 : میز قرار گیری نقشه و اطلاعات نمایشگاه در راهرو  ورودی نمایشگاه

بخش اطلاعات هم كمي جلوتر بود كه به سوالات افراد پاسخ مي‌داد .

در جاي جاي نمايشگاه مكان‌هايي بسيار مرتب و شكيل با مبلمان متفاوت براي نشستن و گفتگو وجود داشت.

 بعد از عبور از اين بخش وارد يك فضاي تقریبا مربعی شكل با مساحت حدودا هشتصد متري می شدییم  كه بخش هاي مختلف در آن وجود داشت.در دیوارهای کاذبی که ایجاد شده بود همانگونه که در تصویر دیده می شود به صورت  كاملا مردمي وآزاد هركس به هر شكل و سليقه اي معرفي خود را در اين بخش نصب مي‌كرد و شرکت کنندگان در نمایشگاه  با مطالعه و يا برداشتن کارتهای ویزیت  از آن‌ها استفاده مي‌كردند.

اين بخش برروي ديوارهاي كوتاه و كاذبي بود كه راهروی  براي بخش داخلي‌تر ايجادكرده بود.

 

عکس 8 : فضای تبلیغات و معرفی افراد و ناشران و طراحان در ابتدای ورودی نمایشگاه 

 

 

 

گزارش بازديد از پنجاهمين نمايشگاه كتاب كودك بلونيا (1)

 

 

گزارش بازديد از پنجاهمين نمايشگاه كتاب كودك بلونيا

فروردين 1392

28-25 مارس2013

 

 

 

مقدمه :

برگزاري پنجاهمين نمايشگاه كتاب بلونيا – ايتاليا فرصتي شد تا با چهار هدف بازيد از نمايشگاه كتاب بلونيا، ‌بازديد از كتابخانه‌هاي ايتاليا و همچنين بررسي وضعيت كتابفروشي‌ها و در آخر بازديد از خود ايتاليا به اين كشور سفر كنيم.

زمان شروع تعطيلات نوروزي هم فوايد و هم مشكلاتي را براي ما ايجاد كرد و پيش‌بيني و انتخاب عضو ديگري براي گروه ما، سفر را با مشكل مواجه نمود.

آنچه كه لازم مي‌دانم برآن تاكيد ورزم اين است كه نگاه اين جانب به غرب وخارج از ايران يك نگاه خود باخته نبوده و همواره سعي كرده ام كه بر داشته‌هاي داخلي افتخار نمايم و اگر ضعف و ايرادي وجود دارد بيان نمايم هرگز اعتقاد ندارم كه غربي‌ها واجد خوبي‌هايي هستندكه ما فاقد آن هستيم بلكه معتقدم كه تجاربي در غرب وجود دارد كه در برخي موارد بهره‌گيري از آن ما را در رسيدن به اهداف خود ياري خواهد رساند و البته اين بهره گيري‌ها بايد منطبق باشد بر نقشه جامعي از الگوي اسلامي و ايراني ما.

 

 آغازی بارانی

 

ساعت 5 بيدار شديم، ‌روز چهارم سفر بود 25 مارس، دوشنبه، پنجم فروردين سال 1392. نماز صبح را خوانديم، ‌از ديشب باران شديدي مي‌باريد. وسايل را جمع كرده بوديم. بايد از رم به سمت بلونيا مي‌رفتيم.


باران شديدتر از ديشب شده بود. از هتل بيرون زديم. 500 متري تا ايستگاه مترو داشتيم؛ با عجله به سوي ايستگاه رفتيم و با اينكه چتر همراه آورده بوديم، ولي خيس شديم. بالاخره به ايستگاه رسيديم. سريع از دستگاه بليط گرفتيم و سوار مترو شديم. در ايستگاه ترميني پياده شديم و رفتيم سراغ قطار بلونيا. قطار به موقع حركت كرد.  سرعت قطار 250 كيلومتر در ساعت بود و البته تا 290 هم افزايش يافت و ما را كه در انتظار ديدن نمايشگاه بوديم، سريع‌تر به مقصد مي‌رساند. بين راه به ايستگاه فلورانس رسيديم. البته خود ایتالیایی ها   Firenze  مي‌گفتند. ساعت نزديك 9 بود كه به بلونيا رسيديم.

 

به بلونيا كه رسيديم، هرچه دنبال ايستگاه اتوبوس گشتيم پيدا نكرديم و با تحمل مشقت فراوان در زير باران تاكسي گرفتيم و به هتل رفتيم. كارت‌هاي ورود به نمايشگاه خود را از همان پذیرش هتل تحويل گرفتيم و ساك‌ها را در پذيرش گذاشتيم و رفتيم سمت نمايشگاه.

در ابتداي ورود به نمايشگاه، محل فروش كارت ورود به نمايشگاه بود كه افراد براي حضور در نمايشگاه مي‌بايست كارت ورود به نمایشگاه را خریداری می کردند

 قیمت براي يك روز شرکت در نمایشگاه  27 يورو  و براي دو روز 45 يورو و براي كل چهار روز نمايشگاه 65 يورو و براي افراد خاص  12 يورو  بود. غرفه‌داران کارت مخصوص داشتند و پولی پرداخت نمی‌کردند .صبح ها نیز غرفه‌داراها امکان حضور زودتر در نمایشگاه را داشتند و از ورودی خاص خودشان که در کنار ورودی افراد دیگر بود وارد نمایشگاه می‌شدند.

 

عکس 2 : تصویر اطلاعیه قیمت بلیط های ورود به نمایشگاه بلونیا

در دالان ورودی نمايشگاه، اطلاعيه برگزاري نمايشگاه سال بعد ( 24 تا 27 مارس 2014 )  نمايشگاه نصب شده بود و نشان از قوت و قدرت برنامه‌ریزی  نمايشگاه داشت.

عکس 3 : پوستر سال بعد نمایشگاه بلونیا در محل ورودی نمایشگاه

راهروي نمايشگاه و تبليغاتي كه در آن نصب شده است در تصوير  زیر ديده مي‌شود:

 

عکس 4 : راهروي ورودی نمايشگاه و تبليغات مختلف

پس از تهيه بليط مي بايست بليط را كه داراي قيمت و كد و شماره و باركد در پشت آن و نام و نام خانوادگي در جلوي آن بود را توسط دستگاه باركدخوان ورودي ثبت مي‌كرديم تا امكان ورود فراهم مي‌شد. چند نفر براي دقت در اين كار در ابتداي ورودي ايستاده بودند و ورود و خروج را بررسی  می کردند .

ادامه دارد

رمان برکت یا تدین‌ بی‌برکت

 

 

 

تدین‌ بی‌برکت

یادداشتی بر #رمان #برکت نوشتة #ابراهیم_اکبری_دیزگاه

 

دربارة کتاب:

رمان برکت رمانی است که لباس و جلدش عباست؛ با بسم الله الرحمن الرحیمی در ابتدا و سه آیة قرآن قبل از شروع رمان و شروعی عالی و طوفانی. پرتاب دو سیب گندیده به عمامة حضرت حجت الاسلام شیخ یونس برکت در روز سوم ماه رمضان سال 1432 برابر با 11 مرداد 1390 آن شروع طوفانی است. سیب‌ها را روستایی به ظاهر دیوانه‌ی به نام شاه قلی پرتاب می‌کند. وقتی این اتفاق می‌افتد که شیخ داستان چهار سالی است که طلبگی را ترک کرده است. او دیگر منبر نمی رود و لباس نمی‌پوشد و در عوض در دانشگاه تهران عکاسی می‌خواند. در روزهای تحصیل در دانشگاه عاشق دختری زیبارو می‌شود؛ دختری که پدری کمونیست، لامذهب و ضد دین دارد و خود دختر چنان لاقید و بی‌مبالات است که عمامه شیخ را در بالکن خانه به آتش می‌کشد. حالا آقای طلبة داستان برکت برای فرار از زن، زندگی و چک به تبلیغ می‌رود. محل تبلیغش روستایی است به نام میانرود؛ روستایی که همه اهالی یا معتادند یا توزیع‌کنندة مواد یا بی‌نماز و بی‌خدا و دزد و دغل ودروغگو و همه به آزار شیخ یونس مشغولند در این یک ماه رمضان.

    شیخ چند باری قصد فرار می‌کند و موفق نمی‌شود و با اکراه و اجبار در روستای نکبتی میانرود می‌ماند تا پایان ماه رمضان. در این مدت هر طور بلاهائی بر سر شیخ می‌آید و بالاخره در پایان ماه رمضان مردم دزد گناهکار بی‌نماز معتاد و موادفروش به نماز عید فطر می‌آیند. و اینچنین رمان به اتمام می‌رسد.

 

مخاطب رمان‌برکت:

چند هفته‌ای با خودم فکر می‌کردم این رمان در بین اهالی میان رود چند خواننده دارد؟ در بین طلبه‌ها چند مخاطب دارد؟ در یک محیط شهری چند خواننده دارد؟ در بین نوجوانان و یا خانم‌های خانه دار و دیگر اقشار چند خواننده؟ اصلاً مخاطب کتاب از دیدگاه نویسنده کیست؟

    مخاطب رمان برکت هر کسی که باشد برای فهم کتاب نیاز به تخصص‌های زیادی دارد؛ دین شناسی، قرآن پژوهی، نماد شناسی، تعبیر خواب، زیست‌شناسی با گرایش جانور شناسی، عکاسی حرفه ای و غیره. اگر کسی این تخصص‌ها را ندارد رمان برکت برایش برکتی ندارد.

 

دربارة شیخ رمان:

در اکثر یادداشت‌ها و نقدها و معرفی‌های مربوط به این رمان تقدس‌زدایی از روحانیت شیعه مورد توجه بوده است. شاید توجه سایت‌های روشنفکری  از همین روست. از دلایل تعریف و تمجیدها ترسیم شخصیت شیخ برکت است. در این زمینه خود آقای دیزگاه نیز به این موضوع سخت معتقد است و در مصاحبه‌ای می‌گوید:

«از سوی دیگر من بر این باور بودم و هستم که طلبه فرقی با سایر انسان‌ها ندارد. همانطور که هر فردی کاری را بر می‌گزیند، یک نفر هم طلبه می‌شود. آنها هم انسانند و روی زمین زندگی می‌کنند و در این اجتماع زیست می‌کنند. من با قدیس طرف نیستم بلکه با طلبه طرفم. اگر او مسیر سلوک را بالا رفت می‌تواند راهنمای مردم هم باشد و پیام دین را هم ابلاغ کند اگر هم نرفت، وقتی چیزی به مردم می‌گوید شاید اثر نکند. مسالة دیگر اینکه من در رمان «برکت» سعی کردم نشان دهم نود درصد از طلبه‌ها دارای زیست زمینی و انسانی هستند. هم قسط دارند و هم بدهکارند. هم عاشق می‌شوند و هم با زنشان دعوایشان می‌شود و خیلی چیزهای دیگر. حرفم این است که اصلا تقدسی نیست که بخواهیم بزداییم. آنها هم انسان‌هایی عادی مثل بقیه هستند. آنها حرف دین را می‌زنند و به خاطر تقدس دینی، کمی هم رنگ آن تقدس به آنها می‌نشیند.»

   همین نکته در یادداشتی که برای رمان برکت در سایت انجمن رمان 51 تدارک دیده شده توسط سرکار خانم لیلا عطارچی مطرح می‌شود: «مهم‌ترین دلیل ماست برای دعوت شما به خواندن این اثر: ظهور شخصیتی نو در رمان فارسی: چهره‌ی تقدس‌زدایی‌شده‌ی یک طلبه‌ی دینی.» یا اینکه سرکار خانم زهره عارفی می‌گوید: «نویسنده‌ی رمان، علاوه بر تطبیق نمادین داستان یونس برکت با داستان اسطوره‌ای صاحب حوت، کار دیگری نیز انجام داده و آن آشنایی‌زدایی یا، به عبارت دیگر، اسطوره‌زدایی از حافظه‌ی جمعی و یا حافظه‌ی تاریخی مردم است. شخصیت اصلی داستان، که همان راوی ـ نویسنده است، نه پیامبر است و نه از معصومان؛ او از مردم است و مردم. علاوه بر درس طلبگی، تحصیلات دانشگاهی دارد و عکاسی هم می‌کند و از قضا به دلیل همین هنر روز است که می‌تواند با مردم همراه و هم‌زبان شود و از این طریق مردم را به دین خدا جذب کند. از خصایص مردم‌بودن او می‌توان به عشق آتشینش به سونیا گفت و از رنجاندن پدر و مادرش و این‌که کسی مثل سمیرا به خاطر برخورد او خودکشی کرده و از فرارش از شهر و دوستان و از برخوردهای معمولی که با مردم روستا دارد و در جای‌جای داستان آمده است. مردم را تهدید به آمدن به مسجد نمی‌کند، برای پاس‌کردن چکش وسوسه می‌شود که به دنبال گنج برود و… راوی بارها تک‌گویی می‌کند و درونیات خود را برای مخاطب بازمی‌گوید تا مخاطب او را یک روحانی برتر و متفاوت با مردم نبیند.» این نگاه به روحانی عادی و معمولی از آنجاست که گویی شیخ و روحانی معمولی حتماً باید دارای اشتباهات بسیار باشد و اگر یک روحانی دارای مراتب علمی و معنوی باشد نمی تواند با مردم ارتباط بگیرد. ترازوی نقد در اینجا دو کفه دارد: روحانی معمولی حتماً دارای اشتباهات زیاد است و روحانی خوب با مردم نمی‌تواند ارتباط برقرار کند.

    در نوشته دیگری محمدرضا شرفی خبوشان بر همین مسئله تاکید می‌کند: «یونس در برکت انسانی امروزی است، در وضعیت و موقعیتی خاص انسان امروز که او را ملموس و باورپذیر می‌کند، وجودش پذیرفتنی است و برای مخاطب همزادانگارانه است و در عین این‌که این خصوصیات را دارد، اسطوره نیز هست. این‌جاست که اسطوره آفریده می‌شود و به جای درسایه‌افتادن و محوشدن، خود وضعیتی مستقل، مجزا و بدیع می‌شود، آن‌چنان که به اسطوره‌های ذهنی و آشنای مخاطب می‌افزاید و در ذهن خواننده حی و زنده حتی پس از تمام‌شدن کتاب به زیستنش ادامه می‌دهد.» چناچه گویی روحانیت شیعه تا کنون انسان‌های آسمانی بریده از مردم بوده‌اند و اگر قرار است روحانی خوب باشد باید دائم اشتباهات و خطاهای فاحشی را تکرار کند و حتی به ورطه گناه بیافتد تا توسط مردم ملموس و باور پذیر شود. مردم عادی از این نگاه مردم خطاکارند؛ کسانی که چاره‌ای ندارند غیر از اینکه اشتباه کنند.

    البته وقتی ناشر شیخ باشد و نویسنده شیخ و شخصیت اول رمان نیز شیخ، احتمالاً توقعشان این است که دیگران در مورد رمان سکوت کنند. اما به نظر من حداقل چیزی که اتفاق افتاده این است که خواننده با یک شخصیت معمولی مواجه نیست بلکه شیخ رمان، آدمی هرهری‌مذهب و پریشان فکر و ریا کار از کار درآمده که معلوم نیست چرا و به چه انگیزه ای برخی از آداب معمول و رایج اسلامی را رعایت می‌کند. خواننده نمی‌فهمید که یونس واقعاً شیخ است یا خودش را به عنوان شیخ جا زده است. به برخی از جملاتی که در کتاب آمده است توجه کنید.

     آدم بسیار ناتوانی است و حتی راه خانه ای را که از آنجا تا مسجد آمده بلد نیست آنهم در روستایی کوچک(صفحه22). شماره تلفن پدرش را ندارد چون زنش آن را از روی گوشی موبایلش پاک کرده است: «دنبال شماره بابا می‌گردم. پیدا نمی‌کنم. حتی شماره‌اش را از گوشی پاک کرده!» صفحه 54.  در حالی که نویسنده فراموش می‌کند شماره پدر بر روی گوشی شیخ نیست و در (صفحه 300 ) با همان گوشی به پدرش زنگ می‌زند. شیخ یونس در ظاهر و باطن نگران حال الاغ و قاطر و گاو روستایی هاست و مراسم شب احیا را به خاطر آسایش آنها برهم می‌زند (صفحه 260 ) ولی بسیار به اهالی روستا توهین می‌کند،. حالا ببینید که جناب دیزگاه در مصاحبه با محمدحسن شهسواری چه می‌گوید:

«او فقط یک چیز در رفتار و بیان خود نشان می‌دهد: این‌که، به تعبیر پیامبر، با تکیه بر مکارمِ اخلاقی به «دیگری» احترام بگذارد و حقوقش را رعایت کند. فرقی هم نمی‌کند این دیگری حیوان باشد یا انسان و یا طبیعت. جناب برکت در یک جا برای شیخ سازمان تبلیغات اسلامی سطری از شعرِ شاملو را انشاد می‌کند: «ما انسان را رعایت کردیم!»

   در جایی دیگر می‌گوید:

«شخص شیخ یونسِ برکت (دام ظله الوارف) هیچ نسبتی با بنده ندارد و او شخصیتی است شجاع، مؤمن، آگاه به زمانه و کاملاً مستقل که گاهی بنده‌ی نویسنده را نصحیت می‌کند و به صبر و بردباری دعوت می‌کند اما هنوز برای من دعایی نکرده است با این‌که چندین بار ازش التماس دعا داشته‌ام. اما نقطه مشترکِ ما شاید همین باشد که هر دو امام موسی صدر را دوست داریم و او را الگویِ خودمان در تعاملِ با انسان قرار داده‌ایم. خلاصه کنم؛ رفتار و کردار امام موسی صدر با مزاجِ دینی من و او سازگارتر است.»

    اما آنچه در کتاب است به گونه ای دیگر به خواننده القا می‌شود. خود شیخ یونس اعتراف می‌کند که 5 سال پیش، چون کسی تحویلش نگرفت در هیچ روستایی نماند و برگشت قم(صفحه 35). این چه تصویر مضحکی است از امام موسی صدر؟ اگر امام موسی صدر اینگونه بود حال و روز لبنان مثل امروز بود؟ در رمان می‌خوانید «پیرمردی سرش را تکان می‌داد. نمی‌دانم مردک چرا سرش را تکان می‌داد» صفحه 52. شیخ یونس وقتی از رییس سازمان تبلیغات یاد می‌کند او را مردک بی‌عرضه خطاب می‌کند (صفحه 53) یا مردی که از موسسه شیعه‌شناسی زنگ می‌زند مردک است و ریِس سازمان تبلیغات رئیسک، (صفحه 153و 144)یا از خانه‌ها و روستا مکرراً به عنوان خراب‌شده یاد می‌کند (صفحات 146 و 151) یا می‌گوید «چنان عصبی شدم که گفتم(خطاب به همسرش): خفه می‌شی؟» (صفحه 45) یا «مردک همه رفیق‌هایش را جا داد بهترین جای شهر. به ما که رسید گفت: غیر از میانرود جایی نیست.» صفحه 35. این است امام موسی صدر بودن؟ بی‌ادبی و بی‌نزاکتی به معنای امام موسی صدر بودن است؟

   شیخ یونس خصوصیات دیگر هم دارد. در نمازهایش بی‌توجه و بی‌حواس و دائماً در فکرو خیال‌های دیگر است؛ «بین نماز همش به زن حمزه فکر می‌کردم. این که واقعاً خوب شده؟یا نه؟ او چه دیده است؟ بعد به سئوال آن دخترک فکر کردم؟ هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید. در رکعت آخر ملیحه کاظمی درگیرم کرد. ندانستم نمازم کی تمام شد.» (صفحه 52)، و به اعتراف خودش «چند سال یا ماه یا نمی‌دانم چند ایامی بود» که لای قرآن را باز نکرده است (صفحه 57). مضحک آنکه شیخ می‌خواهد هیچ مستحبی را ترک نکند ولی در انجام واجباتش مانده است (صفحه 41). نمی‌دانم که چیزی که نویسنده می‌گوید یک روحانی معمولی هست با آنچه از امام موسی صدر می‌گوید با التماس دعا گفتن به شیخ یونس برکت چه تناسبی دارد. توصیه می‌کنم بدون خواندن این مصاحبه (http://www.mehrnews.com/news/3834588  ) رمان برکت را نخوانید.

    از طرفی واقعیت همان است که نویسنده تلاش کرده است بگوید و آن اینکه یک طلبه انسانی از میان دیگر انسان‌ها است با خصوصیاتی همچون دیگران و در خصوصیات انسانی با دیگران تفاوتی ندارند. شیخ رمان اما شخصیتی عجیب و استثنایی و مسخره و مضحک درآمده است که حتی اگر به جای روحانی بگوییم یک کاسب است یا کارمند به همین اندازه مسخره است.

   رمان شعاری است. دایم دارد شعار می‌دهد و به همه چیز شعاری نگاه می‌کند. به بعضی از شعارها توجه کنید.

    «به خودش مربوطه که نماز بخونه یا روزه بگیره» (صفحه 17). «آدم گرسنه ایمان ندارد» (صفحه 26). «شیخ‌ها که کاری نمی‌کنند» صفحه 29. «پیرزن گفت: آقای شیخ، خدا به آدم یه کاسه شیر می‌ده؟» (صفحه 53). «ولی هنوز اعتقاد دارم امید به خدا می‌تواند یک کاسه شیر شود» (صفحه 55). «در نماز همش جمله‌ی دیروز آن خانم به ذهنم می‌آمد که امید به خدا یک کاسه شیر هم نمی‌شود» (صفحه 57). {سئوال مکرر خانم ها} «حمام رفتن روزه را باطل می‌کند؟» (صفحات 58 و 73 و 154 و 286). «این جماعت باید زور بالای سرشان باشد» (صفحه 68 و 179). «من به بهشت زورکی اعتقاد ندارم» (صفحه 68). «مرض نصیحت کردن گرفته‌ام» (صفحه 76). «آخوندها بیشتر از دو میلیون حقوق می‌گیرند» (صفحه 121). «در طول این چند سال هیچ کدوم از شیخ‌ها هیچ‌کاری برای ما نکردن» (صفحه 144). «شیخ پارسالی گفت همه‌ی شما می‌رید جهنم» (صفحه 178). «خواب که حجت نیست. برای ما حجته» (صفحه 187). «گفتم: سعی کن همه رو دوست داشته باشی توی ماه رمضان. هم اونی که شماره می‌ده و هم اونی که شماره می‌گیره» (صفحه 221). «در این مدت که امام جمعه هستی چه کار کردی برای مردم» (صفحه 232) «این آخوندها انگار نمی‌دونند مصلی برای نمازخونه، توی مملکت چند نفر نمازخون داریم؟» (صفحه 232) «پسر اخضری امام جمعه شهر کلی از زمین های وقفی رو برداشته فروخته و برای خودش پورشه خریده» (صفحه 233) «چشم خواهری، خوب چشمی است» (صفحه 255) و اگر بخواهم ادامه بدهم کل رمان را باید بیاورم که همین شعارهاست.

 

چند نکته‌:

1. نویسندة محترم با اعتقاد راسخ، تمام تلاش خود را در بهره‌گیری از آیات و روایات و داستان‌های قرآنی به کار برده و سعی کرده آنها را امروزی کند و خواسته که رمانی قرآنی و ایرانی خلق کند. این همه در جای خود ستودنی است.

2. به جز شیخ برکت تقریباً هیچ شخصیتی به درستی به مخاطب معرفی نمی‌شود و همین شیخ چنان متناقض و پریشانی است که به درستی ابعاد شخصیت شیخ را توضیح داده نمی‌شود. از حق نباید گذشت جناب دیزگاه به خوبی موفق شده‌اند چهره‌ای جدید، معمولی، مسخره، ترسو، مجبور، بی‌هدف، ریاکار و ذلیلانه‌ای که هیچ جاذبه‌ای ندارد از یک روحانی شیعی به تصویر بکشد. این از مهم‌ترین نکات رمان برکت است.

3. میانرود دهاتی است که خواننده نمی‌فهمد که کجاست و چگونه است. نویسنده در توصیف مکان‌ها  و محله‌ها و جغرافیای داستان ناموفق است.

4. علت دشمنی روستاییان با روحانیت مشخص نیست. آن همه بدخلقی و بدرفتاری چه دلیلی دارد؟ فقط گفته می‌شود که این روستا آخوند پران است (صفحه 34).

5. دو دنیای متفاوت که در داستان به صورت بسیار ناقص و مصنوعی و با عجله بین شیخ و سونیا خلق می‌شود مظاهری بسیار سطحی و عامیانه دارد: ریش داشتن در مقابل ریش تراشیدن؛ «بزن این ریش لعنتی رو» (صفحه 17)، ادکلن فرانسوی در مقابل عطر گل محمدی (صفحه 18)،.سوزاندن عمامة شیخ توسط سونیا (صفحه 119)، اعتقادات پدر سونیا در تقابل و مخالفت با دین و افیون دانستن آن (صفحه 119) و غیره.

6. تعطیلی روزنامه‌ای که شیخ در آن کار می‌کرده (صفحه 11) و تعطیلش کرده‌اند یا اعتقادات خاص پدر زن شیخ که می‌خواهد او را بعد از مرگ آتش بزنند (صفحه 62) و علت عقب افتادگی ایران را دین می‌داند (صفحه 119) بدون مقدمه و شعارگونه مطرح می‌شود و اگر از داستان حذف شود هیچ مشکلی برای داستان پیش نمی‌آید.

7. ترسیم روستایی  با آدم‌های نفهم و نادان در ابتدای رمان و تغییر به مردمی همه چیز می‌دانند در ادامه داستان به چه دلیل است؟ (صفحه 187)

8. تنها کسی که بلد است درست جوشن کبیر بخواند کسی است که زندان رفته و در آنجا یاد گرفته است. (صفحه 197)

9. جذب مردم به شیخ یونس به خاطر دوربین عکاسی اوست و گویی رسالت اصلی شیخ که هدایت مردم و معنویت و اسلام است هیچ جاذبه‌ای برای مردم روستا ندارد که شیخ مجبور به استفاده از دوربین عکاسی می‌شود(صفحه 172).

10. در آمیختگی حالات شیخ یونس با حالتی از طنز و بهره‌گیری از پیام‌های اخلاقی و آیات و روایات در متن رمان بیش از آنکه به کمک رمان بیاید، موجبات تمسخر شیخ و مفاهیمی است که در رمان به کار گرفته شده است.

11. بعد از گذشت 33 سال از انقلاب (با توجه به تاریخ وقایع رمان) چگونه هیچ طلبه یا شیخ خوب رفتاری به آن روستا نرفته است و روستاییان، همه متفق القول، از شیخ‌ها بیزارند؟

12. شیخ یونس برکت چه مشکلی از روستاییان حل می‌کند؟ به جز عکس‌هایی که می‌گیرد و دعاهایی که ربطی به او ندارد و مارهایی که او نکشته است و پول هایی که برای ساخت مسجد می‌گیرد و کاری با آنها نمی‌کند چه مشکلی را برطرف می‌کند که او را بهتر از شیخ قبلی می‌دانند؟ جناب دیزگاه معتقدند که این شیخ با منش امام موسی صدری خود محبوب می‌شود و ایشان خواسته بخشی از منش امام موسی صدر را به تصویر بکشاند اما سئوال اینجاست که این منش در مقابل منش کدام دسته و گروه دیگر از روحانیون قرار می‌گیرد؟ کدام بخش از نگاه شیخ رمان به نگاه امام موسی صدر نزدیک است؟ مهربانی کردن با سوسک ها؟ حرفهای جفنگی که در دل و یا زبان به همه می‌گوید؟

13. آیا رمان قرآنی یعنی اینکه همه‌جا آیه قرآن و حدیث بیاید و کلمات تخصصی حوزوی و عربی استفاده شود؟ به نظرم اگر پای تنزل مقام روحانیت درمیان نبود، سیل انتقادات نسبت به شعاری بودن کتاب و رمان نبودنش مطرح می‌شد و همین روشنفکران کتاب را به هیچ می انگاشتند و حتی نقد و نظری بر آن نمی‌نوشتند.

15. چیز دیگری که در رمان آدم را آزار می‌دهد ندید گرفتن انقلاب توسط نویسنده است. پسر امام جمعه که دزد و پورشه سوار است و امام جمعه کاری نکرده است، رئیسک سازمان تبلیغات که به فکر رفقای خودش است، رئیس شورای روستا که همان پسر کدخدای زمان شاه است، مردم یا دزدند یا معتاد یا قاچاقچی و...؛ هیچ‌کسی نماز و روزه بلد نیست و شیخ می‌پرانند و.... .

    نکتة آخر اینکه نویسنده محترم که وابسته به جریان حزب الهی است و سردبیر سایت «الف یا»، دولتی‌ترین بنیاد ادبیات داستانی کشور، در اظهار نظری جالب در باب ممیزی با جمع بستن جمهوری اسلامی و رژیم پهلوی خائن اینچنین می‌گوید:

«در بحث عوامل بیرونی من منکر مسائل و مصائب سانسور و ممیزی نیستم؛ چراکه حداقل سه تا از کتاب‌هایم دچارِ این بلیّه شده‌اند و از چاپ‌شدن بازمانده‌اند. برای حل این مسئله هم قائلم به این‌که باید دنبالِ راهی غیر از سیاست بود؛ چون مسیرِ سیاست در طول پنجاه سال گذشته نه تنها مشکل را حل نکرده، بلکه گره‌ها و سوء‌تفاهم‌های ویرانگری را ایجاد کرده است. به نظرم، داستان‌نویس‌ها بهتر است برای این مسئله به سینماگرها اقتدا کنند، مسیرِ تعامل و گفت‌وگو را از طریقِ صنفی دنبال کنند تا راهِ ناهموار سیاست.

   اولین رمانم رمانِ من به هر سیبی یک گاز می‌زنم بود که با نشر چشمه قرار بود منتشر کنیم که خورد به ماجرای تعلیقِ چشمه! البته، کتاب من هم غیرقابل چاپ اعلام شده بود، هم در قبل از تعلیق هم بعد از تعلیق. رمان بعدی‌ام آیت‌تمام بود که شما و آقای احمد غلامی نظرِ مثبتی در مورد آن داشتید، ولی مع‌الأسف هیچ کس و هیچ ناشری جرئت نکرد به ارشاد بفرستد، که رمانی عاشقانه و دینی بود و هست. رمان بعدی شاه‌کشی هست که قرار است شهرستان ادب چاپ کند. مجوزش بعد از کلی ان قلت و قلت صادر شده و سندش هم موجود است. برکت چهارمین رمان بنده است.مرحوم سعید نفیسی( 1274- 1345) می‌گوید: «انسان فانی است در ایران بیش‌تر». من فکر می‌کنم اگر آن انسان «نویسنده» باشد، فنایش هم مضاعف می‌شود، هم زودتر اتفاق می‌افتد.»

ادامه نوشته

یادداشتی بر کتاب شب طاهره نوشته بلقیس سلیمانی

 

شب طاهره  یا شب انقلاب !؟


کتاب «شب طاهره»، رمان کوتاه و کوچکی است به قلم سرکار خانم «بلقیس سلیمانی» در 160 صفحه که توسط انتشارات ققنوس در سال 94 به چاپ رسیده است.
دیشب بعد از مدتها توانستم کتاب «شب طاهره» را مطالعه کنم. عجب کتاب خوشخوان و روانی بود. شخصیت‌های روشن و شفاف و تصویرگری فوق‌العادۀ خانم «بلقیس سلیمانی» واقعاً ستودنی بود. همین کار را در کتاب دیگرشان با نام «سگ‌سالی» نیز به خوبی انجام داده بود. به‌راحتی و با چند ساعت وقت گذاری می‌توانید کتاب را بخوانید.

«داستان کتاب»
داستان کتاب داستان طاهره است. دختری اهل گوران که به دلیل نزدیک بودن مرگ پدرش به دلیل مریضی لاعلاجش به عقد پسر عمویش در می‌آید. پسرعمو بعد از عقد، بی آنکه حتی کلامی با طاهره سخن بگوید فراری می‌شود و مشخص می‌شود که عضو سازمان منافقین است. از همان جا داستان دردسرهای این دختر و خانوادۀ او و عمویش و همه کسانی که نزدیک او هستند شروع می‌شود. بعدها دختر با پسر عمه‌اش که چهار سال از خودش کوچک‌تر است ازدواج می‌کند و به تهران می‌آید و دو دختر ثمرۀ ازدواجشان می‌شود و مشکلاتی برای دخترهایش به وجود می‌آید و دوستان هم اتاقی‌اش نیز هر کدام دچار بلاهایی می‌شوند.

«داستان گوران»
گوران در خیلی از کتاب‌های خانم «سلیمانی» وجود دارد. در برخی منابع از گوران به «محل اجتماع لشکر» یاد کرده‌اند و اگر جست‌و‌جویی در اینترنت دربارۀ گوران انجام دهید، گوران روستایی در طالقان، کرمانشاه، زنجان، الیگودرز و البته در نزدیکی بزنجان و کهنوج است. با توجه به لهجه و اسامی مناطق دیگری که در کتاب‌های ایشان ذکری از آن به میان آمده است، باید در استان کرمان باشد. البته تصور من و شواهدی که در کتاب‌ها هست نشان می‌دهد که گوران همان شهر محل تولد سرکار خانم «سلیمانی» یعنی به عبارتی «رابر» است.

«داستان منافقین و داستان سپاه»
کتاب «شب طاهره» که به عبارتی به معنای سیاهی بخت و روزگار اوست، به صورت خواسته یا ناخواسته کتابی زیرکانه و متعهدانه در خدمت به سازمان منافقین و تطهیر و تبلیغ این سازمان از آب در آمده است. براساس نگاهی که این کتاب القا می‌شود، در حال حاضر نویسندۀ این کتاب باید در یکی از سلول های انفرادی زندان اوین باشد و خانواده‌اش در زندان‌های جداگانه‌ای تحت بازجویی و شکنجه باشند. این در حالی است که شوهر ایشان استاد دانشگاه است و خودشان نیز عضو هیأت علمی بزرگ‌ترین جایزۀ انقلاب یعنی جایزۀ جلال آل احم است.
وقتی کتاب دیگر ایشان با نام «سگ سالی» را می‌خواندم، صحنه‌ها و نیش‌هایی که سرکار خانم «سلیمانی» به نظام و سپاه زده بود را نادیده می‌گرفتم و کلیت کتاب را به نوعی در رد سازمان مجاهدین تلقی می‌کردم ولی با خواندن این کتاب این حس مثبت اندیشانه‌ام در مورد نویسندۀ محترم از بین رفت. گویی خواهر «سلیمانی» تعهدی به سازمان دارد و یا کینه‌ای به سپاه و نظام دارد و مصر است که بگوید سازمان مجاهدین تقصیری نداشت و حکومت مقصر بود.
در کتاب «سگ سالی» که در آن نیز محوریت داستان، عضوی از اعضای سازمان منافقین است، سپاه و نظام مورد هجمه های قلم خانم «سلیمانی» است.
( آدرس یادداشت کامل بر کتاب سگ سالی http://sayedalavi.blogfa.com/post-503.aspx ) :
از یک طرف به سپاه تاخته است و آن را چهار تا دانش آموز ترک تحصیل کرده خوانده است ( صفحه 23 ) و یا از نیروهای مردمی بسیج و سپاه با نام مزدوران رژیم یاد کرده است ( صفحه 59 ) و در جایی دیگر تاریخ و انقلاب لهش کرده‌اند (صفحه 87 ) و اینکه همۀ افرادی که به نوعی با انقلاب رابطه دارند یا مزدورند یا دورو و یا ظالم و دزد و دغل و ....( صفحه 35 و صفحات دیگر ) ولی هیچ جای داستان از حماقت و ریشۀ بدبختی قلندر منافق یادی نکرده است.
تنها آدمی که کمی کمتر منفی نشان داده شده است پسر عمومی قلندر منافق، یعنی «حسینعلی» است که نویسنده او را نیز نواخته است و او را صاحب قصری نامیده است ... ( صفحه 64 )
در جای دیگری منافقین را اسماعیل‌های قربانی شده نامیده است و با اسم از آنها یاد کرده است ( صفحه 70 ) و جالب است که هیچ نامی از عملیات «مرصاد» به میان نیامده است.
در کتاب «شب طاهره» منافق داستان یعنی «احمد»، بزرگ‌زادۀ گوران و دانشگاهی و معلم است و سپاهی داستان «عبدالله آینه‌ای قلاگر» زادۀ شرموک دله دزدی است که هفت جد و آبادش دله دزد بوده‌اند و الان پاسدار شده‌اند و حتی لیاقت نوکری در خانۀ پدر خانوادۀ منافق را هم ندارند.( صفحات 110، 136، 145، 144 و ...
پدر «احمد» (منافق) که به خاطر کارهای پسرش پشیمان و سرافکنده است دائماً تحقیر می‌شود( صفحات 100، 121، 144) و آخر سر هم به نوعی خودکشی می‌کند.

یا در جایی دیگر ( صفحه 61 ) ترورها و کشتار‌های مردم بی‌گناه توسط سازمان منافقین را اینگونه بیان می کند: «کشت و کشتار می شود. این‌ها می‌کشند، آن‌ها می‌کشند» یعنی در بین نظام و منافقین هر دو مقصرند این‌ها کشتند، آن‌ها هم کشتند، یعنی همان حرفی که برخی در مورد تاریخ صدر اسلام می‌گویند که دعوای بنی هاشم و بنی امیه بود. اثری از انحراف و کارهای نادرست منافقین نیست از کشتن آدم‌ها به جرم ریش داشتن، کشتن بقال و کارمند و ماست فروش تا روحانی و مدیر و رییس جمهور و نخست وزیر.
نکته دیگری که در داستان است تصویری است که نویسنده می‌خواهد به مخاطب القا کند؛ نماز جمعه رفتن برای طاهره و دیگران زورکی است( صفحه 99 ) و مشکل اخراجش از مدرسه با دست قائم مقام رهبری حل می شود ( صفحه 93)
نویسنده تلاش بسیار کرده است که در کل داستان بیان کند که دختری صرفاً به جرم یک عقد ساده با یک منافق بدبخت می شود. شوهر دومش «الیاس» (پسر عمه اش) که در بچگی در خانه چند فحش به پاسدارها داده است حتی برای نهضت سواد آموزی هم تأیید نمی‌شود( صفحه 64 ). پسر خواهرش «میثم» به جرم چند کلام ارتباط فیس بوکی با «احمد» (منافق) به 15 سال حبس و اخراج از دانشگاه محکوم می‌شود( صفحه 83 ). خود «طاهره» نیز از مدرسه اخراج می‌شود و سپاه و نظام هزار بلا سر او و همۀ اطرافیانش می‌آورند ولی در تناقضی آشکار همین زن، معلم مدرسۀ راهنمایی منطقه هجده تهران است. ( صفحه 67 ) این اشکال علاوه بر اینکه محتوای نادرستی را القا می‌کند از لحاظ ساختاری به ساختار رمان نیز لطمه می‌زند.
از این قبیل اشکالات ساختاری که بی‌جواب می‌ماند دادن شمارۀ حبیبه به طاهره و جواب ندادن حبیبه است که خواننده دلیل آن را متوجه نمی شود(صفحه 57)
یا در جایی دیگر ( صفحه 59 ) اشاره به چهرۀ آشنای یکی از پاسدارها می‌کند ولی معلوم نمی شود او کیست. و در ( صفحه 90 ) چهره «خداوردی» را به یاد می‌آورد که کی و کجا دیده است و اگر منظور نویسنده از این دو آشنایی یکی باشد ترتیب زمانی هر دو نادرست است.
پاسدار شرموک قلاگر زادۀ دله دزدِ بی اصل و نسب در جبهه قطع نخاع می شود (صفحه 146 ) و نویسنده به این جملات اکتفا می کند: « طاهره به خود لرزید این خبر بعد از مرگ مادرش، دومین خبری بود که ناراحتش کرد. همین؛ ارزش یک پاسداری که شاید از دید نویسنده تنها آدم خوب داستان است همین مقدار است. که البته همین مقدار نیز القا نمی‌شود. بیشتر القا می‌شود دله دزدی که زمین گیر شده است و قطع نخاع.
البته در ارتباط مکتوب و مختصری که با خانم «سلیمانی» داشتم احساس نکردم که ایشان نسبت به منافقین نگاه مثبتی دارد ولی هم منافقین و هم سپاهی‌ها را از نتایج این انقلاب می‌داند و البته خودشان نیز اذعان داشتند که کتاب «سگ سالی» کتابی علیه منافقین است. ولی خوب متأسفانه در اکثر کتاب‌هایی که به این موضوع پرداخته‌اند به نوعی انقلاب و منافقین را با هم نواخته‌اند و البته از نگاه من علی‌رغم نگاه منفی ایشان، آثارشان به نوعی در تأیید منافقین و در محکومیت سپاه و نظام قلمداد می‌شوند.

«داستان خودم»
بنده یک خوانندۀ معمولی رمان هستم و به هیچ دسته و گروهی نیز تعلق ندارم. فقط عاشق نظام، انقلاب، امام و رهبری هستم و نمی‌توانم این نگاه دوگانه و متناقض را تحمل کنم. از طرفی عضو هیأت علمی بزرگ ترین جایزۀ انقلاب باشی و از طرفی هر چه می‌خواهی علیه همان نظام بنویسی و کتابت بی‌هیچ نقدی در همۀ کتابفروشی‌ها به فروش برسد.
اتفاقاً به همین خاطر وظیفۀ خود می‌دانم علی‌رغم کمبود وقتی که دارم و کارهای مهمتری که باید به آن بپردازم در مورد این قبیل کتاب‌ها مطلبی هر چند کوتاه بنویسم. کتاب‌هایی که انقلاب مظلوم ما را متهم می‌کنند، کتاب‌هایی که تلاش می‌کنند خشن‌ترین و کثیف‌ترین و خائن‌ترین گروه سیاسی تاریخ ایران یعنی سازمان منافقین را به نوعی مطرح و تطهیر کنند.
«داستان رابری‌ها»
سرکار خانم «سلیمانی»، زادۀ استانی است که سرداران بزرگی دارد و رشادت‌ها و شهادت‌های مردمان این استان همچنان در خاطره‌ها باقی است و همچنان نیز این پایمردی و ایثار در عمق جان مردمان این دیار باقی است. نماد مقاومت و ایستادگی سردار «حاج قاسم سلیمانی» از این قبیل است. ایشان اهل «رابر» کرمان است یعنی همان شهری که سردار «حاج قاسم سلیمانی» از آن شهر است.
به صورت خیلی اتفاقی خانم سرکار خانم «بلقیس سلیمانی» و سردار «حاج قاسم سلیمانی» هم‌شهری هم هستند.
اگر خیلی بدبین باشیم و نویسندۀ محترم را نیز آدم هوشمندی فرض کنیم باید کمی شک کنیم که این سپاهی‌های داستان‌های خانم «سلیمانی» چه کسانی هستند؟ چرا به صورت کاملاً اتفاقی همۀ سپاهی‌های داستان‌های ایشان یا عقده‌ای هستند یا احمق یا دنبال منافع و یا شرموک و یا بی اصل و نسب و دله دزد.
در صفحۀ 85 داستان مطلب جالب‌تری طرح می شود: «شاید این آقای خداوردی تونست کاری بکنه. خداوردی سرپرست زندان های کل کشور است و در اصل از خداوردی های گوران است. از آن هایی که نصفشان در دوران جنگ شهید شدند، نصف دیگرشان حالا سردارند و کاره ای»
وقتی داشتم به تشابه اسمی خانم «سلیمانی» و سردار «سلیمانی» فکر می‌کردم و تصویر بدی که خانم «سلیمانی» از سپاهی‌ها می‌سازد، در اینترنت جستجویی کردم و با مصاحبه برادرِ سردار یعنی «سهراب سلیمانی» روبرو شدم و دیدم ایشان به صورت کاملاً اتفاقی !!!! از سال 80 تا سال 95 مدیر کل زندان‌های استان تهران بوده است. یعنی همان‌هایی که خانم «سلیمانی» از آن‌ها یاد می‌کند. البته این «سلیمانی‌ها» در نظر خانم «سلیمانی» به نیکی یا بدی، همان آفتاب سوختگی ایل «خداوردی‌ها» را دارند و انگار همین الان از دنبال گله یا نوبت آب برگشته‌اند.( صفحه 88 )


«داستان نسل جدید»
نسل جدید هیچ عقیده‌ای ندارد. حتی نسل قدیم هم چادر و اعتقاداتش را کنار گذاشته است. دخترها معلوم نیست تا چه حد با پسرها ارتباط زناشویی دارند و شب‌ها در خانۀ پسرها هستند. تخمک فروشی می‌کنند. رحم اجاره می‌دهند. دختر خوب بودن یعنی دختر با بکارت که باید دکتر آن را تأیید کند و «طاهره» خوشحال شود و ... این وضعیت آیندۀ «طاهره» و دخترهایش است.

«داستان نتیجه »
در قصه‌های خانم «سلیمانی» خوشبختی وجود ندارد. هیچ کس خوشبخت نیست. همه به نوعی بدبخت هستند. گویی زندگی هم در همین دنیا خلاصه می‌شود و در این دنیا هم همه بدبخت هستند و البته همۀ این‌ها محصول انقلاب هستند و به نظر من اشتباه ایشان از همین نقطه شروع می‌شود.
دنیای قصه‌های خانم «سلیمانی» دنیای کوچک و تنگ و سیاهی است و برای همین است که شخصیت‌هایش همه گرفتار و بدبخت هستند و عامل همۀ این بدبختی‌ها نه عمل خود آدم‌ها که انقلاب تلقی شده است. بر اساس نوع نگاه سرکار خانم «سلیمانی»، «معاویه» نتیجۀ عمل و بعثت «پیامبر» و خرابی «پسر نوح» نتیجۀ رسالت «نوح» قلمداد می‌شود.
این کتاب شب تاریک طاهره نیست بلکه شب تاریک انقلاب است.

کتاب آواز ابابیل را بخوانید

 

 

مجید پور ولی کلشتری نویسنده تهرانی و متولد سال 1354 نویسنده کتابهای «اقیانوس مشرق»، «پسران دوزخ»، «فصل خواب خرگوش‌ها» و «ما از دوکوهه آمدیم، اینجا» است. او معتقد است که نویسنده شدنش :

«ابتدا لطف خداوند بوده. مادرم در کارهای خلاقانه ادبی و مقوله شعر و ادبیات صاحب ذوق بود، همین طور پدربزرگم. شاید این ذوق ارثی است که از آن‌ها برده‌ام. به غیر از این‌ها مطالعاتی که در تابستان‌ها داشتم هم در پر رنگ کردن این ذوق نقش داشته. مطالعه کتاب های نویسنده هایی چون «ژول ورن، چارلز دیکنز، مارک تواین و جک لندن و ... » خیلی کمک بتوانم ذوقم را پرورش دهم. از همان روزها در ناخودآگاهم روایت داستانی شکل گرفت، بیش از همه شیفته عنصر تخیل در نوشته های آن داستان ها بودم.»

او نویسنده کتاب «آواز ابابیل» هم هست. آواز ابابیل یک داستان بلند است که انتشارات موسسه شهرستان ادب آن را در 200 صفحه در سال 91  منتشر کرده است.

داستان کتاب، داستان فردی است به نام حبیب ابریشم که در جبهه بوده است و در کردستان زخمی می شود و حافظه اش را از دست می دهد و در صحنه تصادفی در نجف حافظه اش بر می گردد. خانواده اش در ایران به گمان شهادت او جنازه سوخته ای را به خاک می سپارند.او بعد از بیست سال به ایران می آید و به دنبال همسر و تنها دخترش می گردد. به صورت اتفاقی با  خانم حوا ماندگار که مستند ساز و نویسنده است آشنا می شود و ماجرای زندگی این دو نفر با هم روایت می شود و ادامه می یابد.

 

شخصیت اصلی داستان حواست و نه حبیب و در اصل روایت های حوا است که داستان را می سازد و از زبان دانای کل بیان می شود. فضای داستان در فضایی شبیه آژانس شیشه ای و از کرخه تا راین قرار دارد. کتاب ، بسیار روان و خوشخوان است و می توان سه ساعته آن را خواند. علی رغم اینکه کتاب، کتاب خوبی است ولی رو به جلو نیست و امید ندارد. پایان کتاب به سلیقه من خوش نیامد. کتاب بیش از آنکه امید بخش و حماسی باشد بیشتر نق زننده است. نویسنده خیلی راحت از کل زندگی حبیب ابریشم گذشته است،  و هیچ اشاره به بیست سال فراموشی او نیز نداشته است.

کتاب حتی به ماجرای بازگشت حافظه هم هیچ اشاره ای ندارد. هیچکدام از شخصیت ها به درستی پرورش داده نشده است و برای خواننده شناخته نمی شوند در حالی که این امکان وجود داشت شخصیت های جان داری برای داستان خلق شوند و حتی حبیب و حوا خوب معرفی شوند. این ظرفیت وجود داشت که زندگی حبیب و حوا و شوهر حوا و همسر حبیب معرفی بیشتری می شد و داستان جذابیت های بیشتری می یافت و به جای تمرکز مفاهیم بسیاری که در در صفحات محدود فعلی کتاب، در لابه لای داستان و پرورش شخصیت های اصلی و فرعی نقطه نظرات نویسنده در زمینه مسائل سیاسی و اجتماعی انقلاب مطرح می شد.

به نظر می رسد نویسنده خیلی حوصله نداشته است و قبل از اینکه نگران نوشتن داستان باشد بیشتر به فکر بیان دیدگاههایش در زمینه های مختلف بوده است. به عنوان مثال در صفحه 23 به ماجرای شهرام جزایری و کروبی، صفحه 24 به پیگیری های آقای خامنه ای در ماجرای اختلاس ها، در صفحه 35 امام خمینی و مستضعف ها، در صفحه 54 وضعیت مهد کودک ها و موسیقی، در صفحه 59 به وضعیت حجاب در سینما، در صفحه 60 به بهروز افخمی، در صفحه 61 به سگ بازی، درصفحه 70 به محسن مخلباف، در صفحه 95 آقازاده ها، در صفحه 96 به نقد دولت سازندگی و اصلاحات، در صفحه 110 به انرژی هسته ای، در صفحه 130 به رزمنده های شیمیایی، در صفحه 132 به موجی ها، در صفحه 164 به موضوع اشرافیت، در صفحه 176 به قطعنامه، در صفحه 178 به مهاجرانی، در صفحه 181 به بنی صدر، در صفحه 182 به میر حسین موسوی  و به موضوعات  مختلف دیگری نیز اشاره می کند.

در کل کتاب را کتابی جذاب و خوب و قابل ترویج و مطالعه می دانم و مطالعه آن را به همگان توصیه می کنم. 

کتاب کفش باله

 

رفته بودم برای خرید وسیله ای،  که یکی از کتاب فروشی های خوب و معروف توجهم را جلب کرد و با خانواده و اهل و عیال رفتیم داخل فروشگاه.

با دختر کوچکم و با خیال آسوده رفتیم بخش کودک و مشغول نگاه کردن به کتاب ها بودم که چشمم به کتاب کفش باله افتاد. از اسم کتاب خیلی تعجب کردم و آن را به دلیل نامش خریدم.

کتاب را با دقت خواندم. خیلی جذاب و جالب بود. نه تنها برای گروه سنی ج  که سال‌های پایانی دبستان را دربرمی‌گیرد و سال‌های سوم، چهارم و پنجم است و تا پایان سن کودکی را شامل می شود،  بلکه برای من 43 ساله نیز جذاب بود.

بعد که کتاب را خواندم دیدم که این کتاب با نام «کفش های بالت» نوشته نوئل استریت فیلد( متولد 1895 ساسکس انگلستان) با ترجمه منصور عظیما با عنوان اصلی Ballet Shoes توسط بنگاه ترجمه و نشر کتاب و در سال 1339 در 300 صفحه به قیمت 70 ریال و برای گروه سنی ج به چاپ رسیده است.

و دوباره این کتاب با نام «کفش باله»  به ترجمه مینا فرادی توسط نشر غنچه و با قیمت 210000 ریال در سال 1395 چاپ مجدد شده است.

در سایت همان کتاب فروشی هم در مورد کتاب ( به نقل از مقدمه کتاب) آمده است :

 «کفش باله اولین رمان کودکان نوئل استریت فیلد است که از زمان چاپش در سال ۱۹۳۶ محبوب ترین و شادترین رمان وی برای کودکان و بزرگسالان بوده است. در قلب داستان پاولین، پتروا و پُزی فسیل سه دختر بچه کاملا متفاوت از بقیه هستند که عهد می بندد تا نام خود را در کتابهای تاریخی ثبت کنند. در حالی که پول کمی برای مخارج خانه وجود دارد، هر سه آنها به مدرسه رقص و تئاتر فرستاده می شوند: برای پاولین فرصتی برای درخشیدن به وجود می آید، پتروا صبر و تحمل را می آموزد و برای پزی شروع تحقق یک رویا می شود. »

این کتاب می خواهد به بچه های ما چه بیاموزد؟

شاید شما بگویید که این کتاب در پی آن است که به بچه ها بیاموزد باید با کار و تلاش بسیار در راهی که انتخاب کرده اید موفق شوید.

یا بگوید که بچه ها باید در تامین معاش به پدر و مادر خود کمک کند و یا لااقل شکرگزار تلاشهای آنان باشند.

شاید  هر دوی این موارد درست باشند ولی با چه قیمتی؟

سئوال من این است که کارشناسان بخش کودک وزارت ارشاد با چه هدفی به این کتاب مجوز انتشار داده اند؟       

و سئوال بعدی اینکه کتابفروشی خوب و معتبر عزیز ما به چه دلیل این کتاب را در بهترین بخش کتابهای بخش کودک خود قرار داده است؟

فکر می کنم هر دو عزیز ما کتاب را نخوانده اند . نه کارشناس کودک وزارت ارشاد و نه کارشناس کودک کتابفروشی و یا شاید ما خیلی حساس و سخت گیر شده ایم و آموزش رقص و ترویج آن چیز معمول و متدوالی شده است.

خوب است بخش هایی از کتاب را با هم مرور کنیم:

اصلا چرا همه مان نمی رقصیم؟ رقصیدن دقیقا همان کاری است که باید با آهنگ کرد. صفحه 34

منظورت پیمانی واقعی مثل غسل تعمید است؟ صفحه 47

من دوست دارم گربه یا سگ باشم. صفحه 61

مادام فیدولیا داخل شد. او قبلا چندین سال رقصنده برجسته ای بوده است و از هفت سالگی در مدرسه سلطنتی باله روسیه آموزش دیده بود. او کاری کرده بود که نامش از قبل از جنگ در سال 1914 نه تنها در روسیه بلکه در سرتاسر جهان زبانزد عام و خاص شده بود. صفحه 62

بیشتر کسانی که اسم شان در تاریخ ثبت شده، پادشاهان و ملکه ها هستندمثلا شاهزاده الیزابتاسمش ثبت می شود. صفحه 68

جوراب های مخصوص کریسمس شان پر شده بود و این دفعه علاوه بر چیزهای همیشگی، خوک های بزرگ شکری با دماغ های صورتی و دم های پشمی هم درون جوراب ها بودند صفحه 85

بلکه بر این باور بود ، رقصیدن مهم ترین مساله در دنیاست. صفحه 92

در کتاب فکر می کنم بیش از شماره صفحات کتاب از واژه رقص و رقاصی و ... استفاده شده است.

سه دختر رمان یکی می خواهد هنرپیشه شود و یکی رقاص و یکی هم تعمیرکار ماشین.

البته من قائل به عمدی  برای نویسنده کتاب در مطالب کتاب نیستم و نویسنده بر اساس فرهنگ زمان خودش که سالها از آن می گذرد و صد شرف به وضعیت فرهنگی فعلی انگلیس دارد مطلبش را نوشته است و همچنین مترجم نیز چاره جز این ترجمه نداشته است ولی از سلیقه نشر غنچه متاسف شدم که این چه کتابی آموزنده ای است برای کودکان ایران اسلامی!!!

و اصلا اگر این کتاب در اختیار کودکان ایرانی قرار نگیرد چه چیزی را از دست می دادند.

در مورد این کتاب مسئله بر روی کاهش بخش هایی از داستان نیست. این داستان برای کودک و نوجوان ما مضر است و باید در مورد چاپ و عدم چاپ آن بررسی می شد و به نظر من این کتاب، کتابی غیر مفید و بلکه مضر برای کودک و نوجوان ماست و بیش از آموزندگی مطالب، دارای مضرات فراوان است و اختلاف فرهنگی آن در حدی است که امکان حک و اصلاح  ندارد. البته مطالعه کتاب برای رمان خوان های حرفه‌ای و اهالی فرهنگ و هنر خالی از فایده نیست.

کتاب کشف بزرگ حلزون نشر دنیای اقتصاد !!!!!!!!

 

 

کتاب کشف بزرگ حلزون
نوشته لویس سپولودا
ترجمه محیا کربلایی
از مجموعه کتابهای دارکوب نشر دنیای اقتصاد!!!!!
داستان کتاب که برای نوجوان نوشته شده است ماجرای یک حلزون است که سئوالاتی دارد.
او دوست دارد اسمی داشته باشد و بداند که چرا آهسته حرکت می کند.
حلزون های دیگر از سئوالات او خسته می شوند و او را از جمع خود اخراج می کنند. او آهسته آهسته حرکت می کند در راه خود با جغدی آشنا می شود و سپس با لاک پشتی به نام خاطره، و لاک پشت نام دلاور را بر او می گذارد. لاک پشت به او می گوید که « وقتی یکی از انسانها سوالی می پرسد که بقیه را در تنگنا قرار می دهد، دیگران او را دلاور خطاب می کنند!!!.
لاک پشت حلزون را با خود همراه می کند و او را به انتهای چمنزار می برد و خطر وجود انسانها و توسعه شهرها را به او گوشزد می کند. حلزون با به دست آوردن نام دلاور و فهمیدن حکمت چرایی آهسته راه رفتن، به سوی دوستان خود بر می گردد و در مسیر برگشت، موجودات دیگر را از خطر خراب شدن چمنزار به دست انسانها آگاه می کند. به دوستانش می رسد و حلزون های جوان تر به حرف او گوش می دهند و پس از ماجراهایی و با کمک جغد به جنگل می رسد و از اراده و خواستن و دنبال نام گشتن به عنوان دلایل این موفقیت یاد می کند.


نیم نظر :
در داستان از عادت صفحه 24 و فراموشی صفحه 34 ذکری به میان می آید که به نوعی اخلاق ما انسانهاست و آنها را عامل عدم موفقیت می داند. همچنین می توان کتاب را به نوعی کتاب محیط زیستی نامید.
کتاب کاملا مادی و بدون خداست، شاید اگر مترجم محترم اندکی، به جایگاه خداوند در هستی در داستان می پرداخت، می توانست داستان خوبی در متن ترجمه باشد ولی در کل و فارغ از نگاه دقیق، داستان مضری نیست و نوجوان و حتی کودک را به فکر کردن و پرسش گری وا می دارد. در همین زمینه کتاب را می توان کتاب خوبی برای اندیشیدن و فلسفه برای کودک و نوچوان نامید.
نویسنده در برخی از مسائلی که طرح کرده است، یا با ابهام صحبت کرده است و یا ناظر به مسائل سیاسی کشورش سخن گفته است ، به عنوان مثال معلوم نیست در کدام کشور به کسی که با سئوالاتش دیگران را به تنگنا می آورد دلاور می گویند؟
نکته آخر اینکه هر چه فکر کردم ارتباطی بین موضوع و مخاطب و نام نشر پیدا نکردم.

رمان «من پیش از تو» رمانی عشقی یا رمانی برای توجیه خودکشی

 

 

 

در نزدیکی‌های میدان انقلاب، در میانۀ کتابفروشی‌ها و دفاتر ناشران کتاب در خیابان شهدای ژاندارمری با برادر عزیزم یوسف علیخانی روبه‌رو شدم. هرچه تعارف کردم که برویم دفتر و با هم گپی بزنیم، نپذیرفت. همان‌جا، در خیابان صحبتی از وضعیت نشر و کتاب‌ها و این‌ها به‌میان آمد و با هم صحبت کردیم. از یکی از دوستان شنیده بودم که «من پیش از تو» کتاب مُضری است. همین را با لحنی ملایم‌تر به جناب علیخانی گفتم و ایشان هم از ممیزی کتاب در چاپ جدیدیش گفت و اینکه خیلی ناراحت بود.

همین گفت‌وگو و شناختی که از جناب علیخانی داشتم و نظر دوستمان دربارۀ مُضر بودن کتاب و ممیزی ارشاد موجب شد کتاب را خریداری کنم و بخوانم. داستان کتاب، روایت دختری است به نام لوییزا که در خانواده‌ای  بی‌فرهنگ و انگلیسی با پدر و مادر و خواهر و پدر بزرگش در شهری کوچک زندگی می‌کند.

خواهرش پسری دارد و از شوهرش خبری نیست و خودش در کافه‌ای کار می‌کند و نامزدی به نام پاتریک دارد که با اینکه هفت سال است با هم نامزد هستند، هنوز ازدواج نکرده‌اند.

به‌دلیل تعطیل‌شدن کافه به‌دنبال کار می‌گردد و بالاخره پرستار ویل می‌شود. ویل جوانی است که از گردن فلج شده است. ناخواسته متوجه می‌شود که ویل یک بار خودکشی کرده و  قصد دارد به‌صورت قانونی در سوییس خودکشی کند. او در شش ماهی که پرستار ویل است تمام تلاشش را می‌کند که نظر او را تغییر دهد؛ ولی موفق نمی‌شود و ویل بالاخره خودکشی می‌کند و البته در این میان، با تلاش و تشویق ویل، خودش دچار تحولاتی می‌شود.

 داستان بعد از مرگ ویل ادامه می‌یابد و گویا در کتاب دیگری به نام «پس از تو» زندگی لویی ادامه می‌یابد و باقی ماجرا.

 

این کتاب با نویسندگی جوجو مویز از سوی نشر آموت و با ترجمۀ مریم مفتاحی و در 534 صفحه به چاپ رسیده است. با اینکه خود مویز معتقد است که:«شايد ‘من پيش از تو’ مفهومی‌ترين و انديشه‌مدارترين رمانی باشد که تا کنون نوشته‌ام»، رمان در حد رمان‌های عامه‌پسند است؛ چرا که همۀ مولفه‌های یک رمان عامه‌پسند را دارد.

اولین نکته‌ای که در خواندن این کتاب باید به آن توجه کرد، این است که این رمان یک رمان انگلیسی است و نویسنده‌ای امروزی آن را با الهام‌گرفتن از همان فرهنگی که در آن زندگی می‌کند، نوشته است.

بدیهی است نویسنده، بر اساس فرهنگ و جامعۀ پیرامونش و شرحی که از زندگی روزمرۀ خود یا امثال خود می‌دهد، رمانی نوشته که نشان‌دهندۀ زندگی و حال‌وروز امروز آدمی در غرب است و البته با توجه به تفاوت‌های فاحشی که فرهنگ غربی با فرهنگ اسلامی دارد، به‌قول آن دوست ما می‌تواند کتابی مضر باشد.

به نظر من، مترجم محترم در زمینۀ اصلاح فضای شهوانی و جنسی کتاب تا حد زیادی موفق بوده است و اگر چند نکتۀ دیگر را رعایت کرده بود، کتابِ مقبولی می‌شد.

در کتابِ زبان‌اصلی، یا از اول پرداختن به مسائل شهوانی نبوده است که با توجه به فیلم ساخته‌شده از رمان بسیار بعید است، یا اینکه نویسنده یا ناظران وزارت ارشاد به‌درستی، برای اصلاح مناظر شهوانیِ عشق‌بازی‌های بیهودۀ کتاب تلاش کرده‌اند؛ هرچند کاملاً موفق نبوده‌اند.

اما با همۀ تلاش مترجم، همچنان کتاب، سرشار است از پرداختن مکرر به موضوعاتی مانند مشروبات الکلی، روابط نادرست دختر و پسر، از هم پاشیدگی خانواده، اصالت لذت بر قواعد صحیح زندگی، رقص، موسیقی و... .

نکتۀ دیگری که مخالفان مجوز دادن به کتاب مطرح می‌کنند توجیه و ترویجِ خودکُشی قانونی (اُتانازی) و  تشویق به آن در کتاب است. هم‌اینک در غرب، هم کتاب و هم فیلم آن را بسیاری از مردم و گروه‌ها بایکوت کرده‌اند. مخالفان می‌گویند این کتاب در پیِ مجازدانستن اُتانازی است و نویسنده خواسته است این امر را ترویج کند.

باتوجه به اینکه ما کتاب زبان‌اصلی را مطالعه نکرده‌ایم، در این زمینه، داوری هم نمی‌کنیم؛ هرچند دور از انتظار نیست که نویسنده معتقد بوده باشد که یک انسان می‌تواند برای خودش حتی تصمیم غلطی بگیرد و خواسته باشد در توجیه این عمل بکوشد؛ ولی مترجم تمام تلاش خود را برای پنهان‌کردن این موضوع به کار برده است؛ هرچند گویا کاملاً موفق نبوده است و در جای‌جای کتاب، توجیه عمل غلط ویل ترینر وجود دارد.

البته به‌شخصه معتقدم که می‌شد با یک پاورقی کوتاه غلط بودن این مسئله را روشن کرد. با این کار، تکلیف خواننده، نویسنده و ناشر مشخص می‌شد و بیشتر جملات کتاب دربارۀ خودکشی صرفاً توصیفی تلقی می‌شد، نه توجیهی.

آنچه باید ما به عنوان ناشر و مترجم مراقب آن باشیم، حفاظت از فرهنگ و ارزش‌های ایرانی و اسلامی خود است و لازم است که تا می‌توانیم اصالت و وفاداری ترجمه حفظ شود و متن اصلی کتاب آسیب نبیند.  

سخن آخر اینکه، این کتاب را برای نوجوانان مناسب نمی‌دانم؛ البته، برای رمان‌خوان‌های حرفه‌ای و کسانی که متوجه اشکالات کتاب هستند، می‌تواند کتابی لذت‌بخش باشد.

 

 

درخواست اعطای نشان شوالیه به جایزه جلال و مسئولانش  

 درخواست اعطای نشان شوالیه به جایزه جلال و مسئولانش  

یادداشتی بر کتاب پاییز فصل آخر سال است برگزیده جایزه جلال

 

در ایام نمایشگاه کتاب امسال با دوستی از دوستان نهاد کتابخانه‌ها در فرصت اندکی که پیدا کرده بودم گشتی در نمایشگاه زدم. امسال متاسفانه به دلیل اشتغالات و مسئولیتی که در نمایشگاه داشتم کمتر فرصتی دست داد تا تفرجی در کتابهای نمایشگاه داشته باشم.

کتاب خانم نسیم مرعشی یکی از کتابهایی بود که امسال خریدم. مزاحمت کارهای پس و پیش نمایشگاه برای کتاب خوانی ما زیاد بود تا اینکه سفر یک روزه ای به بندرعباس فراهم شد و این سفر سرآغاز مطالعه ما شد و به دور از کارهای معمول و دست و پا گیر، کتاب «پاییز فصل آخر سال است» را مطالعه کردم.

امروز که چند روز است مطالعه کتاب را تمام کرده‌ام با خودم فکر می کنم این کتاب برای چه چیزی جایزه جلال گرفته است.

سراغ اساسنامه جایزه جلال و ویژگی های کتاب منتخب رفتم. در ماده 1 که هدف جایزه است چنین آمده است:

«ماده 1ـ هدف:

هدف از اهدای جایزه ملی جلال آل‌احمد ارتقای زبان و ادبیات ملی ـ دینی از رهگذر بزرگداشت پدیدآورندگان آثار ادبی برجسته، بدیع و پیشرو است.

تبصره: تنظیم ضوابط و ارائه مشوق‌های مربوط به جایزه مزبور باید در راستای تولید فکر ادبی ـ هنری اسلام‌گرا و تقویت روحیه انتقادی ـ علمی نسبت به ترجمه‌های موجود ادبی و هنری باشد.»

گیج تر از قبل به دنبال تعریف دقیق تری برای اتخاب کتاب ‌ها گشتم. در  ماده 6 آیین نامه اجرایی جایزه ذکر شده است که:

ماده 6ـ معیار:

معیارهای ارزیابی کتاب برگزیده عبارت‌اند از:

1ـ تأثیرگذاری در ارتقای سطح ادبی کشور.

2ـ تازگی، نوآوری در ساختار، پرداخت و نگاه کتاب.

3ـ ارزشمندی محتوایی کتاب.

4ـ استحکام و زیبایی زبان.

5ـ برخورداری اثر از تعالی معنوی و ارزش‌های ملی ـ دینی.

6ـ برخورداری از قدرت اقناع و تأثیرگذاری عمیق بر مخاطب.

ادامه ندادم و متعجب ماندم که داوران و دست اندرکاران این جایزه بر اساس کدام یک از این معیارها به این کتاب، بزرگ ترین جایزه ادبی کشور را که می بایست برخوردار از تعالی معنوی و ارزش های ملی- دینی و یا تاثیر گذاری عمیق بر مخاطب و یا استحکام و زیبایی زبان و یا ارزشمندی محتوایی کتاب و یا نوآوری و .... داشته باشد را اعطا کرده اند.

نتیجه گرفتم که یا حال رمان و داستان ما خوب نیست، که نیست و یا اینکه داوران این جایزه گرانسنگ بی توجه به این معیارها، این جایزه را به این کتاب تقدیم نموده اند. به نظر من اگر قرار بود کتابی در جایزه جلال جایزه نگیرد و آخرین کتاب انتخابی باشد همانا همین کتاب بود.

بگذریم و برویم سراغ کتاب.

کتاب 189 صفحه ای «پاییز فصل آخر سال است» نوشته خانم نسیم مرعشی است. به راحتی در یک یا دو روز خوانده می شود. کتاب سهل خوانی است و سختی های خوانشی کتاب های با ژست روشنفکری را کمتر دارد.

یکی از مواردی که کتاب القا می کند تلخکامی و سیاهی و زهری است که به کام خواننده می ریزد. به گفته خود نویسنده این کتاب متاثر از فتنه سال 88 است،ببینید:  

«این تلخ‌اندیشی، ویژگی خاص دوره‌ای بود که داشتم طرح رمان را می‌نوشتم؛ سال ۸۹ و ۹۰٫ من این‌طوری فکر می‌کردم و فکر می‌کنم خیلی‌های دیگر هم همین طرز فکر را داشتند. شاید اگر کمی در مورد وضعیت خودم بگویم همه‌چیز روشن شود. سال ۸۷ من دختری بودم که برنامه‌ی طولانی‌مدتی برای زندگی‌اش داشت و همان‌طوری که باید، جلو می‌رفت. مهندسی مکانیک خوانده بودم و در کنارش دوره‌های آهنگ‌سازی را گذرانده بودم و برای موسیقی، که علاقه‌ی اول و آخرم در زندگی بود، از فرانسه پذیرش و کمک‌هزینه گرفته بودم و در کنارش در روزنامه‌ی «اعتماد» و مجله‌ی «همشهری جوان» مطلب می‌نوشتم. سال ۸۸ اما دختری شده بودم که ویزایش رد شده بود، روزنامه‌هایی که در آن‌ها کار می‌کرد و عاشقشان بود، بسته شده بودند و درسی که خوانده بود به هیچ کارش نمی‌آمد. و هیچ‌کدام از این اتفاقات دست خودش و تقصیر خودش نبود. تازه این فقط وضعیت من نبود. دور و بر من خیلی‌ها همین اوضاع را داشتند. حال عمومی مردم بعد از اتفاقات سال ۸۸ را هم به همه‌ی این‌ها ضمیمه کنید. الان بعضی‌ها که رمان را می‌خوانند اولین چیزی که می‌گویند این است: چرا اینقدر تلخ است؟ شاید اگر دوره، همان دوره‌ی قبل بود و در همان شرایط بودیم کسی این سؤال را از من نمی‌پرسید»

بر اساس گفته و اعتراف خود نویسنده تلخی این کتاب به اتفاقات سال 88 بر می گردد. البته نمی دانم کدام اتفاقاتی که برای نویسنده پیش آمده است مربوط به فتنه سال 88 می شود. انتخاب رشته نامناسب خودش، ویزا ندادن فرانسه و یا روزنامه هایی که اتفاقا خیلی هایشان بسته نشدند.

محمدحسن شهسواری در تمجید از کتاب و تلخی آن گفته است :

«پاییز فصل آخر سال است، مانند بسیاری از رمان‌های این روزهای جوان‌ها تلخ است؛ اما مصنوعی و سطحی هم تلخ نیست. واقعاً زهر را در جان آدم می‌ریزد. اگر این رمان و رمان‌های مشابه آن را محصول اتفاقات سال ۸۸ است بنامم، سخنی به گزاف نگفته‌ام. اما حالا نسیم مرعشی آن آدم تلخ سه سال پیش نیست.»

سارا قربانی در مورد حس تلخ و بدبختی این سه زن می گوید:

«نویسنده، سه زنِ دهه‌شصتی را مقایسه می‌کند و خیلی خوب مأیوس‌بودن‌ و آشفته‌بودن‌شان را نشان می‌دهد و این که واقعاً نمی‌دانند کجا می‌خواهند بروند. این سه هر کاری می‌کنند و هرجا می‌روند احساس بدبختی می‌کنند و نمی‌دانند کارشان درست بوده یا نه؛ و این به‌خوبی نشان داده شده است. فقط در مورد عامل بلاتکلیفی آن‌ها برایم سؤال ایجاد شد، این عامل برای یکی جنگ بود، برای دیگری اختلاف پدر و مادر؛ دوست دارم بدانم چرا روی عامل دیگری بحث نشده بود.»

یکی دیگر از محورهایی القایی کتاب، رفتن همگان به خارج و آرزوی رفتن به کانادا و به خصوص فرانسه است.خواهر لیلا که فرانسه است و مکرر از آن یاد می کند، شوهر لیلا هم که زندگی و او و ایران را گذاشته و رفته است خارج و البته کار خوبی هم کرده است که رفته است و زنش را تنها گذاشته است چون برای رشد و پیشرفتش رفته است و گویی در ایران همه در حال پس رفت هستند. روجا که در آرزوی رفتن به فرانسه است و داستان رفتن او به فرانسه یک سوم دیگر داستان است. دختر خاله راننده آژانس نیز هفته پیش رفته است کانادا ( صفحه 79 )  «و هنوز هوا تاریک است .آن وقت این همه آدم؟ این همه ماشین؟ ...» جملات کتاب است در توصیف دم در سفارت فرانسه ( صفحه 80 )  و... و اگر انصاف بدهیم بیش از 90 درصد کتاب به نوعی در باب رفتن به خارج نوشته شده است.

مشکل دیگر داستان به پیرنگ آن بر می گردد. خواننده دلیل رفتن شوهر لیلا به خارج را نمی فهمد و با او همراه نمی شود. زوج عاشقی که بی هیچ مشکلی یکدیگر را ترک می کنند.

نکته دیگر به رغم پردازش حس خوب مخالف بودن لیلا برای رفتن به خارج ( صفحه 33 ) افشای ناگهانی و بی مقدمه این نکته توسط روجا است که لیلا می خواسته است که به خارج برود ولی کارهای پذیرشش درست نشده بود و دلیل آن این بوده است که نمی خواسته به شوهرش وابسته باشد و به همین دلیل نرفته است!!!!( صفحه 154 ). گویی نویسنده فراموش کرده است که در جایی دیگر، چیز دیگری گفته است.

حدس من این است که این کتاب یا توسط خود نویسنده و یا ناشرش و یا ارشاد، ممیزی شده است تا توانسته است مجوز چاپ بگیرد و یا اینکه ناشی گری نویسنده در استفاده از چند کلید واژه باعث ایجاد این ذهنیت شده است.این موضوع را از بخش هایی که کاملا حالت نچسبیده به داستان دارند می شود فهمید. مثلا در صفحه 182 به ناگاه و بدون مقدمه صحبت از کمیته انضباطی و تظاهرات و تعلیق و ... به میان می آید و این موضوعات مهم در هیچ جای دیگری دنبال نمی شوند و یا در صفحه 27 که با زور،  رقصیدن را که از نشانه های جوانی و سر حال بودن شمرده شده، در داستان فرو کرده اند.

در این کتاب و با هنر خانم مرعشی شما باید یاد بگیرید که برای نگرفتن ویزای شخصیت داستان گریه کنید و با او هم دردی کنید. و نویسنده چه زیبا احساسات زنانه خود را خرج این موضوع  کرده است.

کتاب به شدت زنانه نویس است نه از آن جهت که توانسته است روحیات و خلقیات زنانه را به خوبی و روشنی و با دقت بیان کند و فضای ذهنی زنان را در داستان بیاورد و یا اینکه بر اساس روح لطیف زنانه به میدان نوشتن بیاید بلکه از آن جهت زنانه است که توانسته است تصویری مضحک و عروسکی و سطحی از زنی که خود را ملعبه دست مردان می خواهد و می داند ، را به تصویر بکشاند.حداکثر تصویر نویسنده از زنانگی، نه کمالات و توانایی های زنانه است بلکه مهمانی دادن است. خرید از یک بازار بزرگ است و ... ( صفحه 105)

نویسنده مکرر در مکرر کوشیده است که سه زن ذهنی خود را دائما با سرخاب و ماتیک بیاراید. و این تنها هنر نویسنده در مثلا زنانه نویسی اوست. زن داستان خانم نسیم مرعشی یعنی همان موجودی که دائما در حال آرایش است، مادینه ای است که اگر آرایش نکرده باشد یعنی مریض است (صفحه 171)، صحبت از زن، صحبت از موهای قرمز و رژلب شاد و خط چشم کج و سبز تیره چشم ها و  ... است(صفحه 20 ) ، اگر رژِ گونه نزند عین میت هاست (صفحه 21 ) «کانسیلر را بر می دارم. می کشم روی سیاهی زیر چشم ها. حالا انگار تا صبح تخت تخت خوابیده ام. خط چشم نمی کشم و ...» ( صفحه 77 ) و صفحاتی دیگر ( صفحه 84 ) و ( صفحه 94 ) و ( صفحه 112 ) و مکرر در مکرر که کار زن آرایش بیان شده است.اگر حامی مالی این کتاب یکی از برندهای معروف لوازم آرایشی بود آدمی تعجب نمی کرد. گویی یکی از رسالت های کتاب توجه دادن زنان به آرایش کردن است.زنان این داستان سه قلمبه گوشتی آرایش شده، ترسیم شده اند. آدم های گوشتی بدون روحی که فقط می خورند و آرایش می کنند و به دنبال خوشی هستند.

شما در این داستان از خدا و معنویت خبری نمی بینید. همه چیز در همین دنیا خلاصه می شود.آدم ها رها شده و تنها هستند.نویسنده خواسته است با زور زن ها را دو دسته تقسیم کند. زنی که جایش آشپزخانه است و البته تحقیر شده و ذلیل و زن دیگری که  خود را شبیه مردها می کند و البته زن مطلوب نویسنده است.

هیچ زن دیگری در نگاه نویسنده وجود ندارد. زن انقلابی، زن موفق، زن ایثارگر، زن تحصیلکرده و راضی از تحصیل خود، زن شاغل با شغل مناسب، زن متدین، زن به عنوان یک مادر موفق، زن به عنوان یک همسر موفق و زن های موفق بسیار دیگر در این داستان آگاهانه وجود ندارند و اتفاقا سیاهی و تلخی داستان همین زنهای شکسته خورده و مفلوک داستان هستند.

خود او در مصاحبه ای می گوید:

«یک‌جایی از قول روجا یک چیزهایی نوشته‌ام، یک‌جاهایی هم از قول شبانه. دخترهای این نسل به‌نظر من طفلکی‌ترین دخترهای تاریخ‌اند. مخصوصاً دخترهایی که زندگی نباتی را دوست ندارند و قرار نیست مثل مادرهایشان زندگی کنند و نمی‌توانند مثل دخترهایشان زندگی کنند. (امیدوارم دخترهایشان سرنوشت بهتری داشته باشند) این دخترها قلبشان مال گذشته است و مغزشان مال آینده. هر کدام از طرفی آنقدر آن‌ها را می‌کشد تا در نهایت تکه‌تکه می‌شوند. آن‌ها می‌دانند که باید کاری کنند، چیزی را عوض کنند و بجنگند. اما هنوز زورش را ندارند. دلشان می‌خواهد مثل تمام زن‌های تاریخ، تا اینجای تاریخ، زندگی کنند. اما عقلشان می‌گوید نباید این کار را بکنند. باید مستقل شوند. باید مرد بار بیایند. (کاش فمینیست‌ها من را نکشند. این فقط یک اصطلاح است)».

کلمات قصاری نیز نویسنده از خود به یادگار گذاشته است:

قناعت حالم را به هم می زد ( صفحه 95 )

چه کیفی دارد این قدر راضی بودن ( هی سیگار بکشم و مشروب بخورم تا بمیرم). آدم دیگر هیچ کاری در زندگی ندارد. فقط می ماند عشق و حال و مردن( صفحه 95 )

او هم مثل من می داند هیچ چیز هیچ وقت قرار نیست درست شود.( صفحه 152 )

و جملات دیگر.  

وقتی رمان را خواندم و پس از خواندن آن هرگز حس خواندن یک رمان به من خواننده غیر حرفه ای دست نداد. نه شخصیتی در ذهنم ساخته شده بود و نه مکان و محلی را به خوبی دیده بودم. اتفاقا تصویر ذلیلانه ای که خودم هر روز از در سفارت فرانسه دارم تجسمی بهتر از نوشته سرکار خانم مرعشی داشت.

هنوز حس می کنم که نویسنده در مورد چند شبح سخن گفته است و از هرکدام از این سه زن نکاتی را بیان کرده است. شما هیچکدام از آدم های این مثلا رمان را به درستی نمی شناسید و تصویر درستی از آنان ندارید و نمی دانید چرا و چگونه عمل خواهند کرد.

علی رغم همه ژست های مثلا روشنفکرانه داخل کتاب که به کتاب چسبانده شده است و یا مصاحبه ها و تعاریف پیرامون کتاب، کتاب را سطحی و عامه پسند و در سطح کتابهای زرد موجود در بازار دیدم .

اگر قرار بود کتابی در تحقیر ایرانی بودن و ترغیب جوانان این مرز و بوم به دریوزگی کشورهای بیگانه و فرار از کشور نوشته شود، بی شک یکی از کتابهایی که باید نشان شوالیه را از کشور فرانسه دریافت می کرد همین کتاب بود و من متعجب هستم از کم کاری نشر چشمه و البته از دولت فرانسه که در تقدیر از کتابی که حتی در طراحی جلد نیز، خود را وفادار به فرانسه دانسته است، کوتاهی کرده اند، حتی شایسته بود تا دولت فرانسه به جایزه جلال و مسئولین آن نشان شوالیه تقدیم کند.

 

 

نمایشگاه کتاب در کنار امام

 

 

امسال نمایشگاه کتاب در شهر آفتاب، درست روبروی حرم حضرت امام  خمینی برگزار می شود.

اگر محل جدید یعنی شهر آفتاب هیچ خوبی نداشته باشد همنشینی در کنار امام عزیز لطف خاص خودش را دارد.

البته با تلاش هایی که شهرداری و ارشاد در حال انجام دادن هستند این امید وجود دارد که امسال به عنوان اولین سال برگزاری نمایشگاه کتاب در شهر آفتاب کمترین مشکلات را داشته باشیم، هرچند که مشکل ترافیک و دوری از مرکز تهران را از مشکلات اصلی نمایشگاه می توان شمرد.

 

7 اسفند انتخاب ایرانی انتخاب ایرانی است نه انگیسی نه آمریکایی

 

 

سلام

از تعارف که بگذریم دولت آقای روحانی را باید دولت متمایل به سبزها و یا دولت سبزها و کارگزاران و اصلاحات نامید.

7 اسفند در حالی انتخابات برگزار می شود که مجری انتخابات یعنی کسی که سبزها آن را در سال 88 متهم به تقلب کردند از خودشان است.

در این انتخابات مردم و ناظر که شورای نگهبان است ثابت است و کار خودشان را که رای دادن و نظارت بر فرآیند رای گیری است را انجام می دهند و هیچ کدام دخالتی در فرآیند رای گیری ندارند.

همه بدبینان و بددلان و یا نگرانان انتخابات قبلی دلشان آسوده باشد، چون که مجری از خودشان است.

البته باید بگویم که ما هیچ دوره ای به انتخابات و نتیجه آن بدبین نبوده ایم. الان نیز دولت و شورای نگهبان را امین خود می دانیم.

در واقع این مردم هستند که رای می دهند و باز هم این مردم هستند که مجری و ناظر بر انتخابات هستند.

از دولت آقای خاتمی که مجری انتخابات بود احمدی نژاد مخالفش رای آورد.

از دولت احمدی نژاد که مجری انتخابات بود روحانی مخالفش رای آورد.

و همین جور نیز خواهد بود.

رای روز جمعه رای مردم است .

هرچه باشد.

به هر کسی که باشد.

چه جنتی رای بیاورد و چه هاشمی، ملت پیروز این ماجراست و روسیاهی برای آمریکا و اسراییل و انگلیس خواهد بود.

هر یک رای من و شما یک مشت به دهان انگلیس مکار است که می خواهد بین من و شما اختلاف بیندازد.

دوران خان و خان بازی و شاه و شاه بازی و دخالت سفیر آمریکا و انگلیس در امور ایران عزیز گذشته است.

ما مردم ایران، نظام مقتدر و کشور امن خود را دوست داریم و به هر فردی که مناسب تشخیص دهیم رای    می دهیم و رای ما هیچ ارتباطی به هیچ بیگانه ای ندارد.

ننگ و مرگ بر اسرائیل و آمریکا و انگلیس

 

کتابی ضدحماسه، ضد پایداری  یادداشتی بر کتاب زمین سوخته احمد محمود

 

 

 

کتابی ضدحماسه، ضد پایداری

یادداشتی بر کتاب زمین سوخته احمد محمود

مقدمه :

سالها بود که می خواستم کتاب زمین سوخته احمد محمود را بخوانم ولی مقدور نمی شد.حتما می پرسید چرا اصرار داشتم این کتاب را بخوانم ؟ جمله ای از مقام معظم رهبری در مورد این کتاب وجود دارد که مرا ترغیب به خواندن می کرد:

«در همین کشور خودمان، که به قول شما خاستگاه ادبیات مقاومت است، ادبیات ضد جنگ هم از طرف آدم های ناباب در اینجا پا گرفت! سال های 61 و 62 آن آقای .... کتاب زمین سوخته را می نویسد، که صددرصد ضد جنگ است و اصلا حماسه ای در این کتاب نیست!کما اینکه وی یک کتاب دیگر دارد که ضد انقلاب است؛... یک رمان مفصل سه جلدی است.من حالا اسمش را نمی گویم، که اگر کسی تا حالا نشنیده، نشنیده باشد. من تعجب کردم وقتی دیدم در یکی از مطبوعات خودی، یکی از برادران راجع به ادبیات جنگ کتاب نوشته و کتاب زمین سوخته را جزو اولین کتابهایی که در باب ادبیات جنگ است، مطرح کرده است!

چرا باید این طور باشد؟ گاهی می شود که در خاستگاه ادبیات جنگ، که محصول طبیعی اش ادبیات مقاومت است، کسانی می آیند از روی غرض ادبیات ضد جنگ را باب می کنند؛ مثل همین کتاب زمین سوخته.»

                                                                                              من و کتاب صفحه 54

اما اتفاقی باعث شد که حتما کتاب را بخوانم.

نشر ثالث با آن سابقه درخشانش در ادبیات دفاع مقدس !!! چند کتاب مرتبط با ادبیات ضد حماسه  منتشر نمود. یزله در غبار، گاماسیاب ماهی ندارد و روضه نوح. احساس کردم جریانی در حال شکل گیری است که دفاع مقدس ایران اسلامی را خالی از معنویت و تقدس و اعتبار می خواهد و با شعار مثلا روشنفکرانه ضد جنگی،  دفاع مقدس مردم را نشانه رفته است و آن را در سطح جنگی نابودگر و ویران کننده تنزل داده است.

دقیقا همین طور بود. هر سه کتاب به شیوه ای دفاع مقدس را نواخته بودند و ضربت خود را زده بودند. وقتی جمله مقام معظم رهبری را در مورد یک کتاب صد در صد ضد جنگ دیدم ترغیب شدم که حتما آن را بخوانم.

اما کتاب زمین سوخته :

کتاب زمین سوخته به قلم احمد اعطا معروف به احمد محمود است نویسنده ای اهل دزفول که در سال 1310 در اهواز به دنیا آمده و در سال 1381 در تهران از دنیا رفته است.

از او 15 کتاب منتشر شده است که پنج کتاب او رمان است و مابقی مجموعه داستان هستند.

داستان کتاب:

داستان کتاب در اهواز می گذرد. در خانواده ای سنتی و پر جمعیت و در شهر اهواز در روزهای آغازین جنگ عراق علیه ایران.

همه کتاب ماجراهای چند ماه اول جنگ در اهواز است و داستان در ابتدا در یک خانه و پس از آن در یک محله قدیمی در اهواز می گذرد. نویسنده از اهواز به هیچ کجا نمی رود فقط اهواز و صرفا خبرهایی کور از مناطق دیگر را بازگو می کند. با اینکه شخصیت های رمان به جاهای مختلفی می روند ولی راوی که پسر بزرگ همین خانواده است از جای خودش تکان نمی خورد و تا پایان در اهواز می ماند.

داستان با آوارگی خانواده راوی بر اثر جنگ و پراکنده شدن آنها در شهرهای مختلف ادامه می یابد و صرفا تعدادی از برادرها در شهر می مانند که همسران و فرزندانشان را از شهر خارج کرده اند. در بخش دیگری از رمان برادر راوی در بیمارستان کشته می شود و برادر دیگرش که شاهد جان دادن اوست روانی می شود و به تهران منتقل می شود و راوی تنها می ماند. او برای تنها نماندن به خانه ننه باران که در محله آنهاست می‌رود و در اتاقی از اتاق های خانه او زندگی می کند و داستان با گرفتاریها و بدبختی های مردم و دزدی اموال مردم و کشتن دزدها ادامه می یابد تا اینکه در پایان تقریبا همه شخصیت های معرفی شده در رمان در اثر اصابت موشک کشته می شوند و تیکه تیکه می شوند و راوی در حال غش کردن روایتش را پایان می دهد.

 این رمان که در سال ۱۳۶۱ منتشر شده است و به ادعای نویسنده مرحوم، حاصل تجربه شخصی خودش از اطراف جنگ است.

نویسنده در این باره گفته است: «وقتی خبر کشته شدن برادرم را در جنگ شنیدم، از تهران راه افتادم رفتم جنوب. رفتم سوسنگرد، رفتم هویزه. تمام این مناطق را رفتم. تقریباً نزدیک جبهه بودم. وقتی برگشتم، واقعاً دلم تلنبار شده بود. دیدم چه مصیبتی را تحمل می کنم. اما مردم چه آرام اند. چون تا تهران موشک نخورد، جنگ را حس نکرد. دلم می خواست لااقل مردم مناطق دیگر هم بفهمند که چه اتفاقی افتاده است. همین فکر وادارم کرد که زمین سوخته را بنویسم.»

در ابتدا باید بگویم که نکته قوت داستان فهم نویسنده از جنوب و فضای شهرهایی مثل دزفول و اهواز است، چه اینکه در آنجا به دنیا آمده است و بزرگ شده آنجاست و از پدر و مادر  خود، خوب آموخته است.

ترسیمی که از اهواز می شود ترسیمی محلی و مانوس است و آدمی را با خود تا قلب جنوب می برد البته این ترسیم مربوط به حالات و عادات مردم جنوب و شرایط حالت طبیعی زندگی مردم است و ربطی به ترسیمی که از جنگ می کند ندارد.

نکته بعدی خوشخوان بودن و روانی کتاب است و اینکه فضای ترسیم شده کتاب واقعی و نزدیک به زندگی مردم است و شخصیت ها اگرچه به نسبت تعدادشان زیاد است ولی با نامهایی که انتخاب شده است در جریان رمان از ذهن دور نمی شوند و خواننده به راحتی نقش شخصیت ها در ذهنش می ماند.

از نقاط مثبت دیگر کتاب، ترسیم بسیار زیبای برخی از صحنه ها، منهای درستی و نادرستی صحنه ها و یا نتایجی که در کلیت کتاب گرفته شده است. مثلا ترسیمی که از موشک باران های اولیه می شود در صفحه 40 و 41 و 33 و یا ترسیم گنجشک ها در صفحه 43 و  یا ترسیمی  که از جدا شدن مادر راوی از خانه اش دارد در صفحه 120 و برخی صحنه های دیگر.

خوب است در تایید بخش اول سخن، نظر استاد محمد رضا سرشار را نیز بیاورم که در مورد این کتاب معتقد است :

«رمان «زمین سوخته» احمد محمود كه در سال 60 در مورد دفاع مقدس نوشته و منتشر شد، كار قابل توجهی است. البته از نظر ساختاررمانی، می‌شود به آن اشكالهایی گرفت، ولی در مجموع، این اثر، بسیار تكان‌دهنده است.اما دیدگاه نویسنده در این اثر ابداً جانبدارانه نیست.

لزوماً نباید چنین دیدگاهی حاكم باشد. ولی دیدگاه آدمی است كه می‌توان گفت تقریباً منصف است، آدمی كه در بطن قضیه و وقایع بوده است.او هرچند ممكن است در قبل بینش الهی و اسلامی نداشته، اما تماس بی‌واسطه با واقعیت، خودبه‌خود، یك سلسله پیش‌فرضهای ذهنی غلط او را باطل كرده است. درگیری با واقعیات آن دوره، باعث شده كه چیزی را كه می‌بیند، بنویسد. به همین دلیل، كار، تكان‌دهنده از آب درآمده است.

من فكر می‌كنم اگر این كتاب در همان سالهای اول جنگ به زبانهای مختلف ترجمه و منتشر می‌شد، نگاه دنیا را به جنگ ما خیلی عوض می‌كرد. آن‌موقع كه تبلیغات دشمن علیه ما خیلی زیاد بود، احتمالاً اعاظم قوم نپسندیدند این داستان را. شاید به این دلیل كه انتظار داشتند نویسنده‌اش آن را جانبدارانه یا مسلمانی بنویسد. درحالی‌كه توقع ما از آقای«احمد محمود»نباید بیشتر از این می‌بود. ایشان در حد خودش، كار خیلی بزرگی كرد.»

نکته دیگری که شاید به پیرنگ داستان برگردد و از نکات منفی قالبی کتاب باشد مشخص نبودن دلیل حضور راوی در اهواز است. حضوری بی ثمر و بی نتیجه. تا پایان داستان معلوم نمی شود که چرا راوی در اهواز مانده است. علاوه بر آن راوی مجهول ترین شخصیت داستان است. نمی دانی نامش چیست؟ چند ساله است؟ ازدواج کرده است؟ و اگر به زور متوجه بشوی مجرد است چرا مجرد مانده است؟با اینکه همه برادر های کوچکتر ازدواج کرده اند و  اینکه چه کاره است ؟ و ...

همانگونه که از مرحوم نویسنده نقل شد ایشان در اثر رفتن به مناطق جنگی و به جهت شهادت برادرشان این کتاب را نوشته اند و خواسته اند عمق فاجعه و خرابی های جنگ را نشان دهند.

در خوشبینانه ترین حالت باید گفت که ایشان قصد خاصی نداشته اند و صرفا می خواسته اند مردم همه ایران، حال و روز مردم جنوب را بفهمند ( که امیدواریم اینگونه بوده باشد) ولی آنچه اتفاق افتاده است چیز دیگری است.

اولا مکرر و مکرر در مکرر که دیگر ملال آور شده است تکرار شده است که مردم را به زور بر سر کارها نگه داشته‌اند. یکی از همان کسانی که به زور مانده است و کشته می شود همان برادر راوی است. در صفحات متعددی این مسئله گفته شده است. این نکته یکی از مواردی است که به ذهن می نشیند و در خاطر باقی می‌ماند.

دوما ایشان در ترسیمی که از جنگ و به عبارت دیگر پشت جبهه ها دارند کاملا غیر حماسی و ضد حماسی هستند. در هیچ صحنه ای ذره ای حماسه دیده نمی شود. از انصاف خارج نشوم برخی جاها در گفتگوی بین شخصیت ها حرف هایی که بوی حماسه دارد زده می شود ولی ترسیم کلی و آنچه در ذهن می ماند یک ماجرای ضد حماسی و بی حماسه است.

همه در این سه چهار ماه در حال نفله شدن هستند و صحنه ها صحنه های تیکه پاره شدن های برای هیچ است.

اینکه این کتاب را اولین کتاب جنگ نامیده باشند با اصلاحی درست می شود این کتاب اولین کتاب ضد حماسه و ضد ادبیات پایداری دفاع مقدس ماست و به حق محمود را باید پدر ضد حماسه ایران نامید. البته می‌توان برای آن توجیه آفرید: فضای سنگین جنگ، شهادت برادر،بی خیالی مردم تهران نسبت به جنگ، فشاری که جنگ به نویسنده آورده است، سن میانسالانه نویسنده و نگاه محافظه کارانه او و...

اتفاقا من و جناب نویسنده همشهری هم هستیم و در طول جنگ در اکثر زمانهای آن، شرایط سخت موشک باران و حتی اصابت توپ و خمپاره به شهر را با گوشت و پوست خود تجربه کرده ام آن هم در شهری مثل دزفول.

اما آنچه ایشان به عمد و یا سهو و یا از روی ترس و یا برای نشان دادن وضعیت نامناسب جنوب و یا به هر نیت  درست و یا نادرست دیگری نشان داده است ترسیم غلط و نادرستی از همان شهرهایی است که به درستی آنها را ندیده است.

او فقط گران فروش ها و دزد ها و کشتن آدم و کشتن اسیر و بدبختی مردم و دعوا بر سر عدس و وضعیت بد اردوگاهها و غارت مغازه ها و تسلط فرصت طلب ها بر اوضاع و به زور نگاه داشتن مردم در شهرها!! را دیده است. در میانه این همه بدی گاهی هم خبری از جبهه گفته است که آنهم جنگیدن برای خاک و بیشتر ضد عربی بودن و مبارزه برای میهن و ... و خبری از خدا و دین و ایمان نیست که البته همان اندک هم در هیچ خاطره ای نمی ماند.

آنچه خوب به ذهن می نشیند عاقبت بد همه است همه بدبخت می شوند از انقلابی و کاسب و دزد گرفته تا مادر و برادر شهید و ...

البته باید به نکته مهمی اشاره کنم. این کتاب برای سال 61 در میانه و گرماگرم جنگ یک فاجعه بوده است و کتابی صددرصد ضد حماسه و ضد پایداری است. ( در همین زمینه و برای مطالعه بهتر به مقاله«تحلیل گفتمان انتقادی رمان زمین سوخته» نوشته علیرضا امیری به آدرس http://anthropology.ir/article/22168 مراجعه نمایید.) ولی اکنون که دیده و خوانده می شود و با کتابهای ضد پایداری جدید مقایسه می شود بسیار منصفانه تر و بهتر است. متاسفانه در کتابهای جدید همان جنگیدن برای زمین و میهن نیز حذف شده است.

به عبارتی باید گفت که کتاب زمین سوخته به نسبت کتابهای جدیدی که در این موضوع منتشر شده اند بسیار منصفانه تر است. یا به عبارت دیگر سیاهی کتابهای ضد جنگ و ضد حماسه اخیر روی زمین سوخته را سفید کرده‌اند.

به هر حال این کتاب را برای جوانان  و نوجوانانی که می خواهند به تازگی با دفاع مقدس ایران اسلامی آشنا شوند کتاب چندان مناسبی نمی دانم و بهتر است از دیگر کتابهایی که در این زمینه نوشته شده است شروع کنند ولی به هر حال خواندن آن پس مطالعه کتابهای خوبی که در زمینه دفاع مقدس است، پیشنهاد می گردد.

فوتبالی که شاه بازی کرد. گزارشگر قرمز است یا آبی ؟یادداشتی بر کتاب «تو در قاهره خواهی مٌرد»

 

 

 

فوتبالی که شاه بازی کرد. گزارشگر قرمز است یا آبی ؟

یادداشتی بر کتاب «تو در قاهره خواهی مٌرد»کتاب شایسته تقدیر جایزه جلال سال 94

«تیم ملی فوتبال ایران در آخرین بازی خود به مصاف کره جنوبی رفت. این بازی می‌تواند موجب صعود مستقیم ایران به جام جهانی شود. 

بازیکنان تیم ملی ایران در این بازی عبارتند از: رحمان احمدی، سید جلال حسینی،خسرو حیدری، امیر حسین صادقی، پژمان منتظری، هاشم بیک‌زاده، آندرانیک تیموریان، جواد نکونام، مجتبی جباری، مسعود شجاعی، رضا قوچان نژاد .

کره جنوبی نیز با نفرات زیر به میدان آمده است:جونگ سونگ ریونگ، کیم یونگ وون، کیم کیهایی، جانگ هیونسو، کیم چانگ سو، جی دونگ وون، لی، میونگ جو، سون هنگومین، کیم شین ووک، لی دونگ گوک .

ورزشگاه: بیگ کراون / شهر : اولسان / دما : 25 درجه سانتیگراد و جمعیت انبوه تماشاگران. کره ای ها تند و تیز شروع کرده اند و توپ در زمین ایران است. ایران...ایران...ایران

رضا قوچان نژاد در آفساید قرار گرفت.آفساید...آفساید...آفساید 

حمله تند و تیز کره ای ها از سمت راست. کرنر برای این تیم. کرنر ...کرنر... کرنر

کرنر کره ای ها از راست، توسط رحمان احمدی مهار شد. 

دوباره سانتر کره ای ها از راست. شوت سرضرب بازیکن کره ای در قلب محوطه جریمه ایران، به شکل خطرناکی راهی اوت شداوت...اوت...اوت. 

خطای قوچان نژاد بر روی مدافع کره ای. توپ در زمین کره. 

توپ زیر پای بازیکنان کره در زمین ایران. 

حمله کره ای ها بی ثمر ماند. 

 نفوذ مسعود شجاعی از سمت چپ، نیمه کاره ماند. نیمه کاره...نیمه کاره...نیمه کاره

حمله مجدد کره ای ها از سمت راست، با سانتر خطرناک این بازیکن همراه شد. توپ از جلوی صورت رحمان احمدی عبور کرد و به گوشه سمت راست زمین رفت. 

شوت بلی دونگ گوک از پشت محوطه جریمه ایران، با تسلط توسط رحمان احمدی مهار شد. 

رحمان احمدی باروحیه و با اعتماد به نفس نشان می دهد. 

 باز هم حمله کره از سمت راست. کرنر برای کره جنوبی کرنر...کرنر...کرنر 

کرنر خطرناک بازیکن کره از سمت راست، با ضربه سر تیموریان دفع شد. 

برتری مطلق در این بازی از آن کره جنوبی است. بعید است که ایران بتواند با این شیوه، نود دقیقه دروازه اش را بسته نگه دارد. باید دید کی روش طرحی برای حمله دارد؟ حمله...حمله...حمله

شوت به سمت دروازه توسط بازیکان شماره 12 . شوت ... شوت...شوت

بازی به پایان رسید...»

این گزارشی از یک بازی فوتبال است. حتما خواهید گفت چه ربطی به این کتاب دارد. خیلی هم بی ربط نیست.

این گزارشگری که بازی بالا را گزارش داده است به همه چیز اشاره کرده است. به کرنر، به شوت، به حمله، به اسامی بازیکنان و حتی به اوت.

اما در یک بازی فوتبال باید از گل ها و نتیجه نیز صحبت کرد. ولی در این گزارش اثری از آنها نیست.

حتی هیجان گفتن گل ...گل ....گل هم مهم است. ممکن است تیم خودمان گل بخورد و گل خورده اش را کم ارزش جلوه دهیم ولی گلی که به حریف می زنیم را دائم یادآوری نماییم.

عجب گلی می زنه نکونام، ... عجب گلی می زنه... عجب گلی بود...

گزارشگر کار مهمی انجام می دهد و یقینا بی طرف نیست.

حتما باز می پرسید چه ربطی به کتاب دارد؟

کتابی که در موردش صحبت خواهیم کرد نویسنده ای دارد اهل فوتبال با مدرک شهر سازی و علاقمند به تاریخ که  به دلیل علاقمندی به تاریخ این کتاب را نوشته است.

کتاب همان گونه که خود نویسنده گفته است داستان زندگی شاه ایران است در سال 1344 و به همین بهانه به زندگی او از تولد تا مرگ پرداخته است.

آنچه در مورد این کتاب می توان گفت این است که نویسنده چون دل خوشی از  اشرافیت و زندگی خانواده‌های اشرافی و  همچنین تشریفاتی مانند برگزاری جشن‌های دو هزار و 500 ساله نداشته است از همین زاویه به زندگی شاه نگریسته است و به عبارتی به نقد و بیان زندگی شاه در زمینه اشرافیت او پرداخته است.

پر واضح است بر همین اساس نتوانسته و یا نخواسته است که به موضوعات مهم تر در زندگی شاه بپردازد و همین امر باعث انعکاسی نامتناسب از زندگی شاه شده است.

نکته مثبت و بعدی اینکه کتاب با انقلاب هیچ دشمنی ندارد و در هیچ جایی از سطور کتاب به انقلاب اسلامی تعرضی نمی شود ولی در همین نگاه مثبت و غیر معارض با انقلاب، یک نکته منفی نهفته است؛ کتاب خودش را موظف ندانسته است حتی به اندازه کلیه‌های متورم احمد شاه که چند باری به آن اشاره می کند و ساعت‌های قدم زدن او در پاریس، به بزرگترین و موثر ترین انقلاب تاریخ معاصر بپردازد.

در هیچ جایی از کتاب کمترین اشاره ای به انقلاب اسلامی که سرنوشت ساز ترین واقعه تاریخ زندگی شاه است نمی کند. اگر شاه می خواست برای آقای حمید رضا صدر در مورد کتاب نکته ای بنویسد شاید می نوشت:

«توی فلان فلان شده، به چه حقی ما را «تو» خطاب کردی، مگر ما رفاقتی با تو داشته‌ایم، مرده شور کتابت را ببرند که از این انقلاب اسلامی خمینی و طرفدارانش هیچی تویش نیست. انقلابی که ما را بی خانمان کرد و به تبعید فرستاد. اتفاقا برای اینکه تو حالیت بشود سرنوشت من با هیچ یک از آدم هایی که مقایسه ام کرده ای مشابه نیست، همین کافی است که هیچ کدام از آنها خمینی نداشته اند. خودش برای ما افتخاری است که حریفمان تک بوده است. در ضمن «تو» و زهرمار...زهرمار...زهرمار»   

بعد از این مزاح و بر همین اساس با دوستان مختلف کتابخوان و کارشناس،که کتاب را خوانده بودند ساعتها گفتگو کردم و آنها بر خلاف من معتقد بودند که کتاب فقط در مورد یکسال زندگی شاه یعنی سال 1344 است و طبیعی است که به انقلاب اسلامی توجه ای نکرده باشد ولی نویسنده محترم کتاب جناب آقای حمید رضا صدر نظر دیگری دارد و معتقد است که کتاب، زندگی شاه از کودکی تا مرگ است، خودتان بخوانید:

«این رمان از چهار فصل بهار، تابستان، پاییز و زمستان تشکیل شده است. وقایع داستان از نوروز 1344 آغاز می‌شوند و تا یک‌سال بعد و فروردین 1345 ادامه پیدا می‌کنند. همانطور که می‌دانید، محمدرضا شاه نوروز سال 44 در کاخ مرمر ترور شد اما از این واقعه جان سالم به در برد. داستان این رمان رفت و برگشت زمانی دارد. برای مثال در بخشی به تاج‌گذاری رضاشاه پهلوی در بخش دیگری هم به سلطنت رسیدن محمدرضاشاه روایت شده است.

«تو در قاهره خواهی مرد» داستان زندگی محمدرضا شاه پهلوی از کودکی تا مرگ است. البته تکنیکی که در نگارش این اثر از آن بهره بردم کمی با دیگر کتاب‌هایم تفاوت دارد و زبان این داستان کمی پیچیده است. 

این رمان را به نشر زاوش سپرده‌ام [ ناشر فعلی کتاب نشر چشمه است!!] و امیدوارم تا زمان برپایی بیست و هفتمین نمایشگاه کتاب تهران منتشر شود. من از دوران کودکی از مقوله اشرافیت و زندگی خانواده‌های اشرافی، همچنین تشریفاتی مانند برگزاری جشن‌های دو هزار و 500 ساله دل خوشی نداشتم و این دلیلی برای نگارش «تو در قاهره خواهی مرد» بود.

محمدرضاشاه شخصی ترسو بود که توهم قدرت داشت و اطرافیانش هم به این موضوع معترف بودند. مطمئنم انتشار این کتاب به مذاق سلطنت‌طلبان خوش نمی‌آید و «تو در قاهره خواهی مرد» به یقین با واکنش آن‌ها روبه‌رو خواهد شد. من زندگینامه‌های زیادی خوانده‌ام و از آنجایی که فروپاشی پهلوی می‌توانست دستمایه نگارش یک رمان جذاب قرار بگیرد، این کتاب را نوشتم. 

عنوان نخست این رمان «تهران 44» بود و پس از مدتی نام «یکسال با شاهنشاه» را برای آن برگزیدم و البته پس از مدتی و با مشورتی که از دوستانم گرفتم، نام «تو در قاهره خواهی مرد» را برایش انتخاب کردم. گمان می‌کنم این نام بار داستانی بیشتری به کتابم می‌دهد.»

نکته دیگری که در این کتاب و بیشتر این قبیل کتاب ها آدمی را آزار می دهد ترسو خواندن و ضعیف و قابل ترحم شمردن شاه است.

آیا این شاه ضعیف و تحت فشار از همه سو، و ترسو نبود که دستور تشکیل ساواک را داد؟ آیا همین شاه ضعیف نبود که دستور تیر باران صدها و هزاران نفر را داد؟ همانی نبود که امام را تبعید کرد؟ و مردان و زنان و کودکان بی گناه را در کف خیابان های تهران و قم و دیگر شهرها صرفا برای بقای سلطنت خود در خون خود غلطاند؟

البته بر اساس شواهدی که از شاه به دست آمده است این شاه ترسو همان است و البته دلیل همه کارهای او نیز ترسش بوده است.

متاسفانه کاستی ناخواسته یا نادانسته کتاب بی توجهی به همین موارد است.کتابی که به قیراط قیراط الماس های تاج مرصع شاه و شهبانو توجه کرده است و مغازه طلاسازی تاج شاه و آدرس آن را در پاریس و نام صاحب مغازه و تعداد الماس ها و .... را مورد توجه قرارداده است، هیچ اشاره ای به کشته های فیضیه و دستگیری و تبعید امام نمی کند، هیچ اشاره ای به کاپیتولاسیون نمی کند، هیچ اشاره ای به تکه تکه کردن آیت الله سعیدی نمی کند،به شکنجه های ساواک و ...

البته واضح است نمی توان به همه موارد در یک کتاب پرداخت ولی انتخاب گزینشی و رتوش شده از زندگی شاهی که باعث و بانی عقب افتادگی مردم و کشور و وابسته کردن همه چیز مملکت به غرب و آغازگر و مروج  فساد و غرب گرایی است به نوعی تطهیر بخشی از خیانت های اوست هر چند به بخشی دیگر از خیانت های او اشاره شده باشد.

نکته دیگری که در کتاب به نهایت نامتناسب و غیر واقعی پرداخته شده است میزان فساد و عیاشی و زن بارگی شاه و اطرافیان و بی ناموسی عمومی کاخ و کاخ نشینان است. در کتاب صرفا در دو مورد گذرا به این موضوع که یکی از بخش های اصلی وجود شاه و اطرافیان او  و خاندانش است سخنی به میان آمده است.

چیز دیگری که ما در کتاب نمی فهمیم چرایی عاقبت شاه است؟ چرا عاقبت شاه و امثال او تبعید است و غربت و مرگ و تنهایی و ... .کتاب به این نکته توجهی نداشته است و خواننده با مثال های نادرست و مقایسه هایی که شاه با کندی، ناصرالدین شاه، شعبان بی مخ، ملک حسین و شاه عربستان می‌شود به اشتباه می افتد. 

ریتم کتاب تند است و تند است و تند و تکرار و تکرار و تکرار، یکی از ویژگی های کتاب است. اگر تکرار های بعضا بی معنای کتاب نبود شاید 100 صفحه از صفحات کتاب کاسته می‌شد. به عنوان مثال بیش از دویست مورد در ابتدا یا انتهای جملات کلمه ای تکرار شده است و البته کلمه های با تکرار بسیار مثل تبعید و فرار و ... و جملات مکرر در صفحات مختلف نیز وجود دارد که البته می توان سبک نگارش کتاب که گویا از کتابی انگلیسی اقتباس شده است را یکی از ویژگی های کتاب دانست که می تواند از دید برخی نکته قوت و یا ضعف کتاب باشد.

 یک نکته دیگر کتاب بزرگ نمایی ترورها و مخالفت‌ها علیه شاه است. در رابطه با مخالفت‌هایی که می شود معلوم نمی شود علت چیست و خواننده تصور می کند اینان با شخص شاه مشکل دارند و از طرفی دیگر خراب کاریها و  زیاده خواهی‌های اطرافیان شاه مثل خواهر ها و برادرها است که البته شاه با همه موافقت می‌کند. به نوعی نویسنده می‌خواهد القا نماید که شاهی ضعیف و ترسو از داخل و خارج تحت فشار بوده است و اگر همراهان او و اگر مخالفان او با او صحیح برخورد می کردند این عاقبت او  نمی شد.    

به نظر من این کتاب را می توان یک گزارشِ فوتبالیِ کم هیجانِ مستندِ رتوش شده و گزینشی از زندگی محمدرضا پهلوی دانست. علی رغم اینکه نویسنده و ناشر، آن را رمان می دانند کمتر به رمان شباهت دارد و بیشتر به کتابی تاریخی و مستند شبیه است و با نظرداوران جایزه جلال موافق هستم که کتاب بیش از آنکه رمان باشد، یک اثر مستندنگاری است.( در این زمینه اختلاف زیادی وجود دارد)

خواندن کتاب برای کسانی که در زمینه زندگی دو شاه نگون بخت پهلوی مطالعات خوبی دارند چندان جذاب نیست و برای کسانی که با زندگی خاندان نامبارک و ضد اسلام پهلوی و تاریخ انقلاب اسلامی آشنایی درستی ندارند قابل پیشنهاد نیست ولی می تواند برای آشنایان با تاریخ معاصر کتاب جذابی باشد.

 

طوفان درو می کنند

 

 

طوفان درو می کنند

بر اساس گفته رسانه ها کشتاردیروز فرانسه بزرگترین حادثه تروریستی پس از جنگ جهانی بوده است.

مدتهاست کشورهای اروپایی و آمریکا از راه دور، جنگ می افروزند و مامور اجیر می‌کنند و بی آنکه کوچکترین آسیبی در کشورهای خودشان داشته باشند کشورهای دیگر را نابود می کنند و یا دولتی را ساقط می کنند و یا انتخابات ملتی را باطل و حکومت تحت نظرخود را بر مسند می نشانند.

به عنوان نمونه، حامی اصلی و پناهگاه سازمان منافقین کجاست؟ سازمانی که آدم های معمولی و بی ارتباط با دولت و حکومت در ایران را صرفا به خاطر داشتن ریش ترور می کرد و مردم عراق چه سنی و چه شیعه، چه عرب و چه کرد را بدون دلیل کشتار کردند.

سالهاست که طمع تلخ ترس و ناامنی کمتر به جان اروپا و آمریکا افتاده است ولی اکنون حامیان تروریست که در دیگر کشورها تروریست کاشته اند و ناامنی را سالها به جان عراق و افغانستان و پاکستان و یمن و سوریه و ... انداخته اند،  از شهرهای خود ترور درو می کنند.

و البته این طبیعت جهان است که: هرکه باد بکارد طوفان درو می کند.

جهنم تکریت

 

 

جهنم تکریت

« لحظه کوتاهی سکوت مطلق بود. اولین قطرات اشک شوق در چشم‌ها حلقه می زد. تپش قلب‌ها، چهره را دگرگون کرده بود و لبخندی زیبا لب‌ها را از هم باز می‌کرد. شب در نور شادی غرق شده بود. بدنم می‌لرزید و باور آنچه در پیش رو داشتیم، برایمان سخت و مشکل بود. هنوز سکوت بر فضای اتوبوس حاکم بود. برادر سپاهی، بغض در گلو، با اشاره دست، اتوبوس‌های ایرانی را نشان می داد.

شوری اشک را که زیر زبانم احساس کردم، صدایم به صلوات بلند شد و عطر صلوات، در اتوبوس پیچید؛ آری ما آزاد شده بودیم! »

اینها کلمات پایانی کتابی است با نام «جهنم تکریت» با روایت گری و نویسندگی سرگرد آزاده جناب آقای «مجتبی جعفری» که با همت انقلابی انتشارات سوره مهر در سال 1387 منتشر شده است و اکنون با تغییر جلد به شمارگان 22,500 نسخه ای در چاپ نهم رسیده است.این کتاب، کتاب برگزیده 20 سال ادبیات مقاومت در بخش خاطرات بوده است.

در ابتدا بگویم با توجه به ارزش و اهمیت نوشتن کتاب با موضوع دفاع مقدس، و نیاز به تولید کتاب در شکل ها و موضوعات و انواع مختلف و برای مخاطبان متنوع، با تولید هر کتابی در این زمینه موافق هستم و بسیار لازم می دانم که به خصوص،  همه کتابخانه‌ها این کتاب‌ها را در خود داشته باشند و می‌بایست با نگاه حداکثری از تولید و نگارش این قبیل کتاب ها حمایت نمود.

مهرماه امسال بود که برای مراسمی در کتابفروشی سوره مهر در میدان انقلاب دعوت بودم و بنا به عادت خوب همیشگی! چند کتابی خریدم که یکی از همین کتاب‌ها، کتاب «جهنم تکریت» بود.

در ابتدا بگویم که معتقد هستم در اکثر کتابهای با موضوع دفاع مقدس آنانی که هم راوی دارند و هم نویسنده، موفق تر بوده اند و در انتقال پیام و محتوای خود و هم در ارتباط با خواننده بهتر بوده اند.

تجربه کتابهایی مثل دا، لشگر خوبان، نورالدین پسر ایران و .... از همین قبیل است. از طرف دیگر کتابهایی مثل پایی که جا ماند و من زنده ام علی رغم ویراستاری های گسترده و مکرر، ضعف بازگویی از درون ذهن یک راوی به خوبی دیده می شود.

نکته بعدی نوشتن از جنگی سخت و دردناک و خشن است. روح بخشی به وقایع و مملو سازی از احساسات و انتقال مفاهیم با بارهای عاطفی متناسب، هنری است که نویسندگان، به خصوص زنان نویسنده به آثار دفاع مقدس داده اند.    

این معنی یعنی بهره گیری از نویسنده ای مسلط و آشنا به ادبیات دفاع مقدس در این کتاب دیده نمی‌شود و کتاب از هنر نویسندگی زنان چیره دست و یا مردان زبردستی که روایت های جنگ را جذاب و دقیق بازگو می‌کنند بی نصیب است.

نکته دیگر ادبیات حاکم بر کتاب است. هر خواننده آشنا با ادبیات دفاع مقدس به محض خواندن چند صفحه از کتاب با ادبیاتی جدید و متفاوت از آنچه تا کنون خوانده است روبرو می‌شود.

حس و حال کتاب با کتابهای نوشته شده در زمینه دفاع مقدس اندکی فاصله دارد و حس و حال بین برو بچه های بسیجی در کتاب دیده نمی شود.

با توجه به اینکه نویسنده کتاب جناب آقای جعفری از درجه داران ارتشی است حس و حال ارتش و استفاده از اصطلاحات متدوال در بین نیروهای ارتشی در کتاب به چشم می‌خورد.

مثلا استفاده از واژه «فرماندهان زیر امر» واژه ای است که کمتر در کتابهای دیگر به چشم می خورد.

از نقاط مثبت و قابل توجه کتاب، بازگویی خاطرات روزهای آخر جنگ و در آستانه پذیرش قطعنامه است. در همین زمینه و از دیگر نکات مثبت کتاب تصویر واقعی و به دور از شعار زدگی کتاب است. همه انسانها چه قوی و چه ضعیف و چه معمولی تصویر شده اند و البته نیاز بود پردازش بیشتر و معرفی بهتری از افراد صورت می گرفت.

کتاب با توضیح مختصری از حال و هوای آن موقع جبهه ها که اندکی می توانست بیشتر باشد بلافاصله به موضوع اصلی کتاب یعنی اسارت می پردازد و به اسم خود که جهنم تکریت است وفادار می ماند و مباحث مطول و مفصلی که در برخی از دیگر کتابها از قبیل «پایی که جا ماند»  دیده می شود در آن دیده نمی شود.

ویژگی دیگر کتاب، سپردن روایت داستان کتاب به هم سلولی هاست که چند باری در کتاب اتفاق می‌افتد و هر کسی شرحی از اتفاقات مربوط به خود را بیان می دارد.

در برخی از بخش‌های روایت خاطرات به ناگاه و بدون مقدمه پرش های موضوعی دیده می شود و خواننده تا مدتی نمی داند موضوع چیست و چرا این مطالب بیان می شود.

از کمبودهای کتاب هم می توان به کم حجم بودن بخش آزادی و خلاصی از اسارت اشاره کرد و نپرداختن به موضوعات حاشیه ای و تصویر سازی متناسب با آن و همچنین اتمام یک باره خاطرات به محض ورود به کشور و عدم ورود به موضوعات ابتدای آزادی و ...

بسیار به جا بود که تا 50 – 60 صفحه علاوه بر 218 صفحه کتاب برای ثبت لحظه های آزادی و پس آن اختصاص می یافت.

مطالعه کتاب را برای کسانی که با کتابهای دیگر با موضوع اسارت و آزادگان آشنا هستند مناسب می‌دانم ولی آن را برای همگان و به خصوص نوجوانان توصیه نمی کنم.

 

مسئله سوریه به ما چه ؟!

 

 

 

مسئله سوریه به ما چه ؟!

رضا امیرخانی تعریف می کرد که: «به دعوت یک ناشر روسی برای چاپ ترجمه روسی کتابم به مسکو رفته‌بودم. در آنجا یک روزنامه مشهور که حتی گرایشی هم به غرب داشت، با من مصاحبه کرد و خبرنگار از من پرسید: ما می دانیم که بعد از سوریه نوبت شما ایرانی‌هاست و بعد از شما هم نوبت ماست که به ما حمله کنند». رضا می گفت: «آن خبرنگار روسی مثل یک شطرنج باز حرفه‌ای، دو سه حرکت بعدی را درست تشخیص داده بود و من نمی دانم چرا بعضی از منورالفکرهای ما همچنان در خواب خماری و خرگوشی به سر می‌برند و می‌گویند مسئله سوریه به ما چه؟!.»

این جملات گزیده ای از کتاب شیرین و طنز آمیز و سرشار از تلخی‌های جنگی نابرابر است که به نام «با کاروان شام » با موضوع سفرنامه سوریه به قلم علیرضا قزوه نگاشته شده است.

این کتاب را که ماجرای سفری فرهنگی و صلح طلبانه در فروردین سال 93 است در سال 1394 انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.

کتاب به نهایت خوشخوان و جذاب است و علی رغم اینکه 135 صفحه است ولی می توان به راحتی در یک شب زمستانی آن را مطالعه کرد.

حضور نگاه طنز ناصر فیض که یکی از همسفران این سفر است و پرداخت طنز آلود جناب قزوه شیرینی خاصی به کتاب داده است. هر چند که نگاه گذرا و سطحی به سوریه و جنگی که در آن پدیدار شده است کمی به ارزش کتاب لطمه می زند.

در میانه طنزها و شوخی های فراوان کتاب توجه به گرفتاری و مصیبت های مردم نیز به خوبی و ساده بیان شده است:

« پسر هفت-هشت ساله‌ای بوته شمشادی را در خاک فرو می کند. زنی با تمام خویش می گرید و ما در کنار چند پسر بچه و دختر بچه خرد و نوجوان ایستاده ایم. رضا شروع می کند از شهید و مقامش سخن گفتن و ناگهان همان پسر بچه هفت- هشت ساله به سخن می آید و به عربی می گوید: «او پدر من بود» رضا دست نوازشی به سرش می کشد و او  را می بوسد. پسرک مغرورانه صبر می کند و گریه اش را فرو می خورد. اما مادرش همچنان می گرید. نام شهید را بر تکه آهنی نوشته اند: « الشهید البطل قیس اسماعیل» و انگار همین چند روز پیش مسافر بهشت شده است.»

ماجراهای او و هم اتاقی اش محسن، و بازار رفتن ها و آب خوردن ها و شیرینی خریدن هایشان و البته کتاب نخریدن محسن! و خرید خنجر ضد داعشی اش و زیارت سیده رقیه و سیده زینب همه و همه خواندنی و ساده و سریع اتفاق می افتد.

و چقدر این جمله‌اش در تشریح حال و هوای زینبیه به دلم نشست:

«این‌ها را ما در زینبیه دیدیم. هیچ وقت زینبیه را اینقدر زخمی و کربلا را این قدر نزدیک ندیده بودم.»

در اولین فرصت لذت خریدن و خواندن این کتاب را ببرید.  

 

یادداشتی بر کتاب ضد ادبیات پایداری یزله در غبار نشر ثالث

 

دیگر هیچی نبود و تنها غبار بود...

این آخرین جمله کتاب 146 صفحه ای یزله در غبار است. نشر ثالث این کتاب را با قیمت 8500 تومانی به کتابفروشی ها سپرده است. البته این کتاب سومین کتاب ضد ادبیات پایداری و به قولی ضد جنگ است که هر کدام با هدفی قصد تهی کردن دفاع مقدس مردم ایران را داشته اند.

اینجانب یعنی سید عارف علوی، آن را از نمایشگاه کتاب بیست و هشتم خریده، به خانه برده و خواندم.

برای هیچ مرکز و گروه و دسته و حزب و اتاق فکری کار نمی کنم و به صورت خیلی فردی و درون زا عاشق دفاع مقدس مردمان ایران زمین هستم. هیچ مواجبی هم از قبل این نوشته ندارم. در ضمن به عمرم جناب آقای علی صالحی را ندیده ام و هر چه هم تلاش کردم قبل از نوشتن این یادداشت با ایشان صحبتی کنم موفق نشدم.

کینه ایشان را به دل ندارم و ایشان را نادیده از خود برتر و بالاتر ( ان شاء الله ) می دانم ، چه اینکه از لحاظ سنی گویا از ما بزرگتر هستند و امیدوارم در روز قیمت خداوند همه نعمت هایش را نصیب ایشان کند.

بعد از این اعتراف که لازم بود و تجربه نوشته قبلی ام به من آموخت که ابتدا شهادتینم را بگویم به سراغ کتاب می روم.

امیدوارم برادرم جناب صالحی از ما دلگیر نشوند و اگر چه ایشان توضیحاتشان را با قلمشان در کتاب داده اند و اکنون زمان برداشت ما از قلم ایشان است ولی اگر نکته ای داشتند در پاسخ به دغدغه های ما بگویند.

داستان کتاب، قصه مردمان یک شهر نامشخص در جنگ ایران است که احتمالا آبادان است و خرده روایت هایی از جنگ و پس از آن و بیان تاثیرات مخربی که جنگ بر مردم این شهر گذاشته است.

ابتدا بگویم که علت نوشتن این یادداشت اهمیت و ارزش این کتاب نیست و صرفا به دلیل اهمیتی است که برای دفاع مقدس قائل هستم و اگر این کتاب در هر زمینه دیگری نوشته شده بود شاید هیچگاه آن را مطالعه نمی کردم.

دلیلش نیز ابتدایی بودن ادبیات کتاب و متن به نسبت سخت خوان و زبان محاوره ای کتاب است. به نظرم کتاب داستان بلندی است با شخصیت هایی پرداخت نشده و مکانی نامعلوم و نامشخص که به نظر می رسد آبادان است، چون که هم پالایشگاه دارد و هم ویران است و هم غبار گرفته است و هم شط دارد ولی در داستان که دو بار آن را خوانده ام، به نظرم نامی از اسم شهر نمی آید.

با اینکه شخصیت های داستان اندک هستند ولی هیچکدامشان به ذهن نمی نشینند و با ذهن خواننده همراه نمی شوند.پی رنگ داستان ضعیف است و در برخی صحنه ها بیشتر به فیلم های رمبو شباهت دارد و آدم خیال می کند در حال دیدن فیلم «اولین خون» است و اینجا هم جنگ ویتنام بوده است.

غلط های ویراستاری کتاب زیاد است و توصیف های داستان نارسا است و تصویری در ذهن جای نمی گیرد

خیلی جستجو کردم که مصاحبه ای از جناب صالحی بخوانم و ببینم که آیا ایشان این کتاب را در رابطه با 8 سال دفاع مقدس ما و شهری مثل آبادان یا خرمشهر نوشته اند یا مثلا برای جنگ امریکا با ژاپن و شهری مثل هیروشیما ؟

 متاسفانه چیزی پیدا نکردم،  ولی شواهد داستان بیشتر با آبادان جور می آید تا ویتنام یا هیروشیما.

البته احساس و برداشت شخصی خودم این بود که ایشان عمد داشته اند که نام شهری برده نشود و همه چیز گنگ و نامشخص باشد دقیقا مثل عاقبت مردمان بدبخت و دیوانه شهر.

حس های رمانتیکی در داستان وجود دارد که بیشتر به رمانها و فیلم های زنانه قدیم انگلستان شبیه است( صفحه 69 )

همه مردمان این شهر بی عاقبت و خاک بر سر و بی هدف و گنگ هستند. اگر مجبور نبودند یک لحظه در شهر نمی ماندند( صفحه 63 و مکرر در صفحات دیگر)

هر کسی به دنبال چیزی است:  یکی به دنبال اشک هایش(صفحه 11)، یکی به دنبال عروسش(صفحه 58)، یکی به دنبال عروسکش(صفحه 58)، یکی به دنبال داماد، یکی به دنبال بدنش(صفحه 109)، یک دیگر به دنبال موتور وسپای آبی رنگش( صفحه104) و دیگری دنبال سنگی بر گورش( صفحه121) یکی دیگر به دنبال آواز هایش(صفحه 125)، یکی دیگر به دنبال چشم ها و خوابش(صفحه 132)، یکی به دنبال شادیش(صفحه140)و نکته جالب این است که هیچیک به گمشده خود نمی رسد.

اگر بگویم که این کتاب کم حجم یک سیاهچاله ناامیدی است حرفی به گزاف نگفته ام. کور سویی از امید در این داستان نیست. یک داستان به تمام معنی سیاه و تیره و کاملا ناامید.

از آنجا که دوران کودکی و نوجوانی خود را در دزفول و در شرایطی سخت و دلهره آور در طول مدت جنگ گذرانده ام ولی هیچگاه ذره ای ناامیدی در مردم این شهر ندیدم و البته این منحصر به این شهر نبوده و نیست.

در دوفصل پایانی و به خصوص فصل آخر غبار یا همان خاک های خوزستان بر سر مردم باریدن می گیرد و به عبارتی خاک بر سر مردم می شود. مکرر عاقبت مردم و جوانان را نیستی و مرگ و اعتیاد نشان می دهد. عروس داستان به سان آناکارنینا خودش را جلوی قطار می اندازد و یا دیگری خودش را از سه طبقه به پایین پرت می کند.

اسم خدا در چند جای داستان می آید ولی تاثیری در زندگی مردم و عمل و رفتار آنها ندارد، گویی اصلا خدایی نیست(صفحه 87).

نشان دادن چهره کریه جنگ برای ملتی که جنگی هشت ساله بر آنها تحمیل شده است نمی دانم به چه منظور صورت می گیرد و جوری ژست روشنفکرانه انسانی گرفته می شود که هر گونه کشتاری نادرست است چه از این طرف و چه از آن طرف(صفحه 93).

شهر، شهر مردگان محسوب می شود و شهر ارواح که هیچ امیدی در آن نیست. دامادش دیوانه است و عروسش زیر قطار رفته و مرده، پیرمردهایش کور هستند و بچه هایش سر بی بدن، ماشین عروسش به جای گُل کاری گِل کاری می شود. مهندس داستان که گویی غیر بومی هم هست نیز با نویسنده موافق است او می گوید:

 « این ها خودشون یک مشت خیالاتی و دیوونه هستن و می خوان تو رو هم دیوونه کنن ...»(صفحه 79 )

در این داستان اهمیتی که برای مفاهیمی مثل ایثار، مقاومت و توکل و ... قائل شده است به اندازه یک دهم کلماتی که در مورد «عینک ری‌بن» زده شده نیست، اگر نگویم که اصلا به انها اشاره ای هم نکرده است.

زنی که طبیعتا دیوانه است و قاه قاه به وضعیت خودش می خندد به سبیل کلفت شوهرش می نازد.(صفحه70)

پرستاری هم که شبانه روز کار می کند و شب ها نیز به غسالخانه می رود معلوم نیست برای چه هدفی کار می کند و در آخر هم روانی می شود و تا ابد کنار رودخانه خودش را می شوید(صفحه 96 تا 99 ) اینجا در اصل می خواهد بگوید که امثال سیده زهرا حسینی در  کتاب دا دیوانگانی هستند که هیچ وقت خوب نمی شود و هیچ هدفی نداشته اند.

کلام آخر این که ادبیات کتاب، ادبیات ضد جنگ است و هیچ ربط و ارتباطی با پایداری ملت ایران ندارد و هیچ نیازی به آن وجود ندارد.

این ادبیات برای کشورهایی مناسب است که جنگ افروز و به دنبال جنگ هستند و ارتباطی با مردم مهربان و مسلمان ما ندارد که همواره به دنبال حمایت از مظلوم و دشمنی با ظالم بوده اند.   

این را کلی می گویم : ممکن است کسی که برادرم سید حسن را شهید کرده است، بتوانم ببخشم ولی کسی را که علیه ارزشهای او می نویسد هرگز نخواهم بخشید چون آگاهانه می نویسد و می خواهد یاد و خاطره او را از بین ببرد و یا دیگرگونه به نمایش بگذارد. من حق دارم که نسبت به برادران شهیدم  و راهشان حساس باشم هر چند نمی دانم آنان حق دارند در موردشان بنویسید یا خیر.

روضه نوح یا روضه پوچ

 

 

روضه نوح یا روضه پوچ

خیلی وقت پیش می خواستم روضه نوح را مطالعه کنم.بعد از مطالعه کتاب گاماسیاب ماهی ندارد احساس کردم که نشر ثالث به دنبال نشر کتابهایی علیه دفاع مقدس مردم ایران و تطهیر منافقین است .این موضوع به وضوح در کتاب گاماسیاب ماهی ندارد وجود دارد و چون در قالب داستان است می تواند به زیرکی از مرز ممیزی بگذرد و زهر خودش را بریزد.

احساس کردم نشر ثالث به دنبال قلب واقعیت دفاع مقدس ماست و چرا نباشد که در روزگار ما پرفروش ترین کتابها نه کتابهای 500 نسخه ای ترجمه ای و غربگرای و واداده ناشرانی اینچنینی است بلکه کتابهایی مثل دا، نورالدین پسر ایران، لشکر خوبان و من زنده ام است که با افتخار از ایستادگی و مقاومت و سربلندی اسلام و ایران سخن می گویند و خط بطلانی هستند بر آنچه امثال این نشر و یا ناشرانی همچون آن در ترویج فرهنگ غربی در ایران به دنبال آن هستند.

سئوالی برایم پیش آمد که چرا دوست نویسنده ما از بین این همه ناشران انقلابی و دفاع مقدسی این ناشر را برگزیده است؟ دوست داریم بدانیم که علت این انتخاب چه بوده است؟ ناشران انقلابی از چاپ کتاب ایشان سرباز زده اند یا ایشان خود خواسته اند در نشری متفاوت و مخالف کتابشان منتشر شود؟

احساس کردم باید کتاب را بخوانم. حس خوبی نداشتم ولی سعی کردم منصفانه به کتاب نگاه کنم. همین جا می گویم که ما صرفا نوشته جناب محمودی را بررسی کرده ایم و داوری نسبت به شخص ایشان نداریم. چه اینکه می تواند ایشان نزد خدا از همه ما مقرب تر باشند. 

حسن محمودی داستان نويس، روزنامه ‌نگار، كارگردان و منتقد ادبی متولد ۲۰ اسفند ۱۳۴۹در نجف آباد است. او چند مجموعه داستان کوتاه منتشر کرده است و این اولین رمان اوست.

رمان در واقع شرح حال پسری نوجوان به نام نوح است که ساکن نجف آباد است و می خواهد به جبهه برود. نوح رتبه اول کنکور می شود ولی به دلایلی که هرگز روشن نمی شوند در گزینش رد می شود و بالاخره شهید می شود.داستان گنگ شروع می شود و گنگ تر پایان می یابد.

تمام تلاش خود را به کار بردم تا بگویم جناب محمودی نخواسته است که ضد دفاع مقدس مردمان ایران اسلامی سخن بگوید، چه اینکه ایشان در گفتگوی خود نیز تاکید کرده اند که :

 «روضه نوح ذکر مصائب جنگ برخانواده ایرانی است. خرده داستان های «روضه نوح» شرح واقعه مثله شدن جوان هایی است که برای دفاع از تمامیت ارضی ایران از دل وطن به غرب می‌روند تا ایران برای همیشه ایران یک پارچه باشد. «روضه نوح» شرح الله اکبر مردمان بربام ها به هنگام مویه مادران عزیز از دست داده است. »

اما داستان ایشان چیز دیگری می گوید. به خود گفتم خوشبین باش و زود نتیجه مگیر.

در داستان ایشان اکثر رزمندگان به فکر فرار هستند و بسیجی ها نیز کمتر معرفی می شوند. بیشتر سربازان فراری مطرح می شوند.کشته شدن در جنگ از دید نویسنده نفوس بد زدن و به تعبیری کشته شدن است و نه شهادت. در این رمان عاشورا واقعه و شهادت فاجعه است.خمینی کبیر پیرمرد نامیده می شود و جز یکبار و به همین عبارت هیچ اشاره ای به او نیست و نه اثری و نه نشانه ای.همه شهدا و آزادگان دهاتی و بی سواد و خانواده های آنها عقب افتاده و بی هدف هستند.زبان و ادبیات حاکم بر داستان رنگ و بوی خوبی ندارد.در یکی از مهمترین صحنه های ترسیم شده در کتاب، سرباز کاشانی در میانه ذکر خاطره ای از ایثار شهید گلستان اینگونه سخن می گوید:

«داشتم توی شلوارم می ریدم. گفتم کارم تمومه. »

آدم های رمان جناب محمودی خواسته یا ناخواسته از درون تهی هستند. شاید ایشان خواسته است آدم هایش را واقعی نشان بدهد ولی این ژست، باعث تهی شدن شخصیت های رمان شده است. به عبارت بهتر یا نتوانسته اند و یا نشناخته اند، که اینگونه معرفی کرده اند.

جنگی که ایشان معرفی می کند می تواند یکی از جنگ های جهانی باشد و در هر جایی از دنیا اتفاق بیفتد.مواجهه او با شهید و شهادت و ایثار و ... مواجهه مناسبی نیست. احساس احترامی در رمان به آدمی دست نمی دهد.به عبارتی مردن های این رمان با مردن های رمان زاده آزادی جنگهای شمال و جنوب آمریکا تفاوت چندانی ندارند.البته به نظر می رسد ایشان عمد دارد که فضای معنوی حول شهید و شهادت را بشکند و با این ژست به کتابش اعتباری بدهد.ترسیم او از شهید بسیار سطحی و مادی و زمینی و نامانوس است. در صفحات 138 و 139 شهید را اینگونه معرفی می کند: «دندان های جنازه انگار تازه مسواک خورده اند » و یا در جای دیگر : « میان لب های نیمه باز هیکل افقی مانده» اینها بهترین توصیفات نویسنده از پیکر شهید است!!

به نظرم حساسیت و توجه ای که ایشان به درخت گارم زمینی دارند از حساسیتی که به شهید و شهادت دارند بیشتر است. در توصیف ایشان همه رزمندگان و حتی شهدا به نوعی به دنبال یکی از دخترهای محله بوده اند و سرو سری با حداقل یکی از آنها داشته اند.

ایرادات فنی رمان به گونه ای است که فرد هنگام خواندن آن احساس می کند که این نوشته مربوط به دو نویسنده و یا دو زمان و یا دو حال متفاوت یک نویسنده است.بخش پایانی رمان به ابتدای آن نمی خورد و اندکی مسیر عوض می کند.ایشان در همین زمینه در مصاحبه ای با خبر آنلاین چنین می گویند:

« این کتابی که شما می‌خوانید سه گانه‌ای است که این جلد میانی‌اش است. «صبر ایوب» چاپ نشده و جلد بعدی‌اش که «کتاب یونس» است و که آن هم چاپ نشده. وقتی این سه کتاب را کنار هم می‌گذارید می‌بینید که هیچ کدام این پرسش‌ها بی‌جواب نمی‌ماند. در «کتاب یونس» شخصیت سلیمه خیلی پررنگ است و اصلا به شخصیت اصلی تبدیل می‌شود و می‌بینید که نوح در جنگ و در آخرین روزهای عملیات مرصاد هم با سلیمه برخورد می‌کند و هم با گلاویژ و بعد مفقودالاثر شده است. حالا شایعه‌ای که در شهر پیچیده شده، این است که اجازه برگزاری مراسم ختم برای نوح داده نشده و هیچ کس نمی‌داند چرا؟ یعنی خانواده نوح حق برگزاری مراسم به دلیل شبهاتی که وجود دارد، ندارند. چون معلوم نیست که نوح در این جبهه بوده یا آن جبهه. می‌خواهم بگویم اگر این سه‌گانه با هم خوانده شود هیچ کدام این پرسش ها نیست. یعنی شما دارید کتابی می‌خوانید که ماقبلش چاپ نشده و در آن در ۱۲۰ صفحه شناسنامه نوح است و کتاب بعدی که آن هم چاپ نشده است. یک بخش دیگر پاسخ ندادن به این پرسش  به سانسور و ممیزی برمی‌گردد. آقای احمد غلامی به من مجوز داد که این حرفش را نقل کنم و من دوست دارم آن را اینجا بگویم. او گفت اگر یک نویسنده‌ای بگوید که کتاب من از سانسور آسیب دیده من باور نمی‌کنم به جز «روضه نوح» کتابی که سانسور به آن آسیب زده. من اگر می‌خواستم واضح‌تر درباره نوح صحبت کنم، باعث می‌شد کتاب مجوز چاپ نگیرد. به خاطر همین یک چیزهایی را به عهده خواننده گذاشتم که از روی نشانه‌ها شاید بتواند پازل را تکمیل کند. ناچار به انجام چنین کاری بودم. به خاطر همین فصل آخر را گذاشتم و درباره سرنوشت آدم‌ها حرف زدم که کدهای بیشتری بدهم. امیدوارم این سه‌گانه چاپ شود و این پرسش‌ها برطرف شود»

عذر بدتر از گناه. اگر می خواستند شفاف تر بنویسند کتابشان مشمول عدم چاپ و ممیزی می شد. به عبارتی ایشان نتوانسته اند همه نکاتی را که می خواسته اند بنویسند، قلمی کنند.خدای را شکر که ممیزی ایشان را نجات داده است و نگذاشته است که بیش از این به مرزهای دفاع مقدس بتازند.

در کمتر جایی از رمان می توانید چرایی جبهه رفتن و شهید شدن جوانها را بفهمید.حتی دشمنی دشمنان نیز بی هدف و کور است.بیشتر شبیه جنگی در آمریکا و آفریقاست و البته با قساوت فراوان که هیچ دلیلی هر دو طرف ندارند.

آنچه روشن است نویسنده جبهه انقلاب به دنبال طرح حماسه و معنویتی است که دفاع مقدس ما سرشار از آن بود ولی نمی دانم چرا برخی به دنبال دزدیدن و پنهان کردن و انکار آن هستند و با ژست ارائه چهره‌ای  واقعی آن دوران، جنگی بی هدف، کور، تخریبگر و بی هویت را ترسیم می کنند.

تقریبا همه مردمان دیار نون یا نجف آباد زادگاه جناب محمودی ، خرافی و فضول و بی اخلاق معرفی می‌شوند.در صفحه 186 چنین روایت می شود که  اسحاق حسینیه دار به کف دستهای نوح میخ می کوبد و سوراخ های میخ ها تا آخر عمر نوح کف دست او می ماند!!!

به عبارتی در دیار نون باید انتظار چنین آدم های سنگ دل داعش مسلکی را داشت!!!

نویسنده در استعاره ای نارسا و سنگدلانه از نوح  در صفحه 156 چنین می نویسد :

«درخت خرما تشنه خونش است. زمستانها به دور از چشم مادر پای درخت خرما کفتر چاق و چله ای را سر می برد. برای حوا ( خواهرش )  می نویسدسالی دو بار همین کار را بکند، کفتر سیاه باشد بهتر است و ...»

او جوری هر دو طرف جبهه را ترسیم می کند که هر دو در نظر خواننده سنگدل و خونخوار ترسیم می‌شوند، چه نجف آبادی های میخ کوب و کبوتر کش و چه چهار زن دشمن که سر می برند و پوست می کنند.

نویسنده در صفحه 24 ذکری نیز از مرحوم آیت الله منتظری می کند تا ادای دینی کرده باشد. ایشان در گفتگوی با خبر آنلاین در 31 مرداد سال 93 در این رابطه این چنین می گوید :

«این ابهام هست و بعضی از شخصیت‌های این رمان از همه ماجرا خبر دارند و اشاره می‌کنند چیزهایی هست که فقط من می‌دانم و چیزهایی هست که نمی‌شود گفت. این ابهامی که شما می‌گویید مثل آن عکس‌های شیخ معروف دیار نون است که یک شبه از روی دیوارها برداشته می‌شود. 

خبر آنلاین : منظورتان آیتالله منتظری است ؟ بله. و شما همچنان همین امروز هم اگر به این قضیه نگاه کنید می‌بینید درباره‌اش و چرایی رخ دادنش ابهام وجود دارد. شاید در سطح کلان سیاسی موضوع روشن باشد ولی برای آدم‌هایی که در آن شهر هستند هنوز سئوال است که چرا این اتفاق افتاد. بی‌شمار اتفاقات سیاسی را می‌توان مثال زد که در این مملکت می‌افتد و شما هیچ وقت برای آن پاسخی  نمی‌یابید و همیشه در شک و تردید هستید که ماهیت این اتفاق چه بود. مثلا  با یک ترور در مملکت روبرو می‌شویم و هنوز هم نمی‌دانیم که ماجرایش چطور بود. یا مثلا در مورد پایان جنگ هنوز هم که هنوز است حرف و حدیث زیاد است...»

رمان با طرح و معرفی سرسری شخصیت های متعدد دچار پیچیدگی بیهوده شده است. البته علی رغم مشکلات فنی رمان در روایت، پرداخت و فضاسازی و ... باید اذعان کرد که گره های داستان برای جذاب کردن و کشش آن، خوب طراحی شده اند اما با نتیجه گیری عصبی و سیاسی و به نظر تغییر یافته پایان داستان همین خوبی نیز از بین رفته و همه انتظارات بر باد می رود.

تکلیف راوی و نویسنده  نیز روشن نیست مثلا در صفحه 172 ترسیم دلخراشی از شهادت دوستان نوح می شود ولی درست در اوج ماجرا در ابتدای صفحه 173 همه چیز را با این جمله نوح به هم می ریزد: «پسر عجب شانسی آوردی ؟ مادرت از اتوبوس نکشیده بودت پایین الان سرت رو توی یک گونی فرستاده بودند.»

نویسنده نمی تواند تناقض هایی را که آفریده است پاسخ گوید. کسی که جعل تاریخ تولد می کند که به جبهه برود معلوم نیست چه هدفی را دنبال می کند. دنبال شهادت است، دنبال خواهر همسایه اشان است ، دنبال انتقام از قاتلین دوستش است، دنبال بازی و بازیگوشی است و یا ...؟

آشفتگی و نامانوسی ذهن نویسنده با فضای جبهه ها و حتی پشت جبهه ها به خوبی عیان است.ایشان بر اساس خوانده های خود از کتاب های دیگر و یا شنیده ها خواسته است به اصطلاح زوایای دیگری را ببیند که به نظرم موفق نبوده است.جنگ زده ها به نهایت تصویری بد و نامناسب دارند و نویسنده نتوانسته به درستی آنان را معرفی نماید. آنچه که از یک جنگ زده در ذهن می نشیند آدم هایی بی کاره و بی مسئولیت و خرافی و دزد و غیر متدین است.

رمان چارچوب و قالب مستحکمی ندارد و بدتر از آن محتواست که کاملا متلاطم و معیوب و غیرواقعی است.به نظر من حق هیچ شخصیتی در داستان به خوبی ادا نمی شود. توصیه می کنم بخش «خواب هفت لا» را نخوانید، چون هیچ نکته ای را از دست نمی دهید. فصل «چیزهایی هست که فقط من می دانم» به عنوان آخرین فصل رمان بیهوده ترین فصل کتاب است؛ بیانیه ناقص و سانسور شده سیاسی و ربط دادن بی ربط همه چیز با هم و گنگ ماندن همه گره های رمان. اینجاست که حس می کنی 216 صفحه خواندن کتاب به بطالت گذشته است و احساس غبن می کنید.

رمان نه جا و مکانی را به خوبی ترسیم می کند نه شخصیتی را به خوبی می پردازد و نه تاریخ و زمانی را به روشنی می شناساند و نه مفهوم تازه ای را به تو می آموزاند.

وقتی حرف از روضه زده می شود اول هدف بیان می شود که در اینجا هیچ سخنی از آن نیست. در روضه هم غم و غصه داریم و مظلومیت، و هم حماسه و شور و شعور؛ هم گریه و فغان داریم و هم تکبیر و هم  ما رایت الا جمیلا.

اما روضه نوح که معلوم نیست کیست و چرا به جبهه می رود پوچ است و بی هدف و خالی از معنویت و خدا.

البته نویسنده در گفتگویی که ذکری از آن رفت از منتقدین خود اینگونه یاد می کنند :

«عده‌ای زود قضاوت کردند درباره «روضه نوح» و هیجان زده بودند از این پیش داوری شان که قصدشان این بود تا آن را پیراهن عثمان کنند و به وسیله آن منافع جناحی خود را به پیش ببرند.

 اینان غافل از این بودند که دیر یا زود «روضه نوح» را کسانی خواهند خواند و با حیرت خواهند پرسید که به راستی آن همه هجمه علیه کاری در وصف شور و هیجان جوانی برای رساندن خودش به جبهه جنگ از چه بابت صورت گرفته است؟ من در برابر این هجمه ها صبرایوب پیشه کردم و هیچ نگفتم و خوشحال هستم که مخاطب ایرانی با آنچه به تصویر کشیده ام احساس همذات پنداری می‌کند و گواهی می‌دهد که از روزگار رفته بر ما به درستی نوشته ام و از واقعیت جنگ نوشته ام. هیچ واهمه از قضاوت های شتابزده نداشتم که معتقدم اثر می‌تواند از خودش دفاع کند. برخی ها هم گفتند که پا در قلمرو کسانی گذاشته‌ای که درباره  ادبیات جنگ، تمامیت خواه هستند.»

در پایان فقط این را می گویم :

جناب محمودی ما کتاب شما را به دقت خوانده ایم و همذاتی در داستان شما نیافتیم.و البته جناحی نیز نداریم که به فکر منافعش باشیم.

پس یک بار دیگر،  از نو، حماسه حسینی را بخوانید و بشنوید.

 

 

روضه نوح یا روضه پوچ

 

روضه نوح یا روضه پوچ
خیلی وقت پیش می خواستم روضه نوح را مطالعه کنم.بعد از مطالعه کتاب گاماسیاب ماهی ندارد احساس کردم که نشر ثالث به دنبال نشر کتابهایی علیه دفاع مقدس مردم ایران و تطهیر منافقین است .این موضوع به وضوح در کتاب گاماسیاب ماهی ندارد وجود دارد و چون در قالب داستان است می تواند به زیرکی از مرز ممیزی بگذرد و زهر خودش را بریزد.
احساس کردم نشر ثالث به دنبال قلب واقعیت دفاع مقدس ماست و چرا نباشد که در روزگار ما پرفروش ترین کتابها نه کتابهای 500 نسخه ای ترجمه ای و غربگرای و واداده ناشرانی اینچنینی است بلکه کتابهایی مثل دا، نورالدین پسر ایران، لشکر خوبان و من زنده ام است که با افتخار از ایستادگی و مقاومت و سربلندی اسلام و ایران سخن می گویند و خط بطلانی هستند بر آنچه امثال این نشر و یا ناشرانی همچون آن در ترویج فرهنگ غربی در ایران به دنبال آن هستند.
سئوالی برایم پیش آمد که چرا دوست نویسنده ما از بین این همه ناشران انقلابی و دفاع مقدسی این ناشر را برگزیده است؟ دوست داریم بدانیم که علت این انتخاب چه بوده است؟ ناشران انقلابی از چاپ کتاب ایشان سرباز زده اند یا ایشان خود خواسته اند در نشری متفاوت و مخالف کتابشان منتشر شود؟
احساس کردم باید کتاب را بخوانم. حس خوبی نداشتم ولی سعی کردم منصفانه به کتاب نگاه کنم. همین جا می گویم که ما صرفا نوشته جناب محمودی را بررسی کرده ایم و داوری نسبت به شخص ایشان نداریم. چه اینکه می تواند ایشان نزد خدا از همه ما مقرب تر باشند.
حسن محمودی داستان نويس، روزنامه ‌نگار، كارگردان و منتقد ادبی متولد ۲۰ اسفند ۱۳۴۹در نجف آباد است. او چند مجموعه داستان کوتاه منتشر کرده است و این اولین رمان اوست.
رمان در واقع شرح حال پسری نوجوان به نام نوح است که ساکن نجف آباد است و می خواهد به جبهه برود. نوح رتبه اول کنکور می شود ولی به دلایلی که هرگز روشن نمی شوند در گزینش رد می شود و بالاخره شهید می شود.داستان گنگ شروع می شود و گنگ تر پایان می یابد.
تمام تلاش خود را به کار بردم تا بگویم جناب محمودی نخواسته است که ضد دفاع مقدس مردمان ایران اسلامی سخن بگوید، چه اینکه ایشان در گفتگوی خود نیز تاکید کرده اند که :
«روضه نوح ذکر مصائب جنگ برخانواده ایرانی است. خرده داستان های «روضه نوح» شرح واقعه مثله شدن جوان هایی است که برای دفاع از تمامیت ارضی ایران از دل وطن به غرب می‌روند تا ایران برای همیشه ایران یک پارچه باشد. «روضه نوح» شرح الله اکبر مردمان بربام ها به هنگام مویه مادران عزیز از دست داده است. »
اما داستان ایشان چیز دیگری می گوید. به خود گفتم خوشبین باش و زود نتیجه مگیر.
در داستان ایشان اکثر رزمندگان به فکر فرار هستند و بسیجی ها نیز کمتر معرفی می شوند. بیشتر سربازان فراری مطرح می شوند.کشته شدن در جنگ از دید نویسنده نفوس بد زدن و به تعبیری کشته شدن است و نه شهادت. در این رمان عاشورا واقعه و شهادت فاجعه است.خمینی کبیر پیرمرد نامیده می شود و جز یکبار و به همین عبارت هیچ اشاره ای به او نیست و نه اثری و نه نشانه ای.همه شهدا و آزادگان دهاتی و بی سواد و خانواده های آنها عقب افتاده و بی هدف هستند.زبان و ادبیات حاکم بر داستان رنگ و بوی خوبی ندارد.در یکی از مهمترین صحنه های ترسیم شده در کتاب، سرباز کاشانی در میانه ذکر خاطره ای از ایثار شهید گلستان اینگونه سخن می گوید:
«داشتم توی شلوارم می ریدم. گفتم کارم تمومه. »
آدم های رمان جناب محمودی خواسته یا ناخواسته از درون تهی هستند. شاید ایشان خواسته است آدم هایش را واقعی نشان بدهد ولی این ژست، باعث تهی شدن شخصیت های رمان شده است. به عبارت بهتر یا نتوانسته اند و یا نشناخته اند، که اینگونه معرفی کرده اند.
جنگی که ایشان معرفی می کند می تواند یکی از جنگ های جهانی باشد و در هر جایی از دنیا اتفاق بیفتد.مواجهه او با شهید و شهادت و ایثار و … مواجهه مناسبی نیست. احساس احترامی در رمان به آدمی دست نمی دهد.به عبارتی مردن های این رمان با مردن های رمان زاده آزادی جنگهای شمال و جنوب آمریکا تفاوت چندانی ندارند.البته به نظر می رسد ایشان عمد دارد که فضای معنوی حول شهید و شهادت را بشکند و با این ژست به کتابش اعتباری بدهد.ترسیم او از شهید بسیار سطحی و مادی و زمینی و نامانوس است. در صفحات 138 و 139 شهید را اینگونه معرفی می کند: «دندان های جنازه انگار تازه مسواک خورده اند » و یا در جای دیگر : « میان لب های نیمه باز هیکل افقی مانده» اینها بهترین توصیفات نویسنده از پیکر شهید است!!
به نظرم حساسیت و توجه ای که ایشان به درخت گارم زمینی دارند از حساسیتی که به شهید و شهادت دارند بیشتر است. در توصیف ایشان همه رزمندگان و حتی شهدا به نوعی به دنبال یکی از دخترهای محله بوده اند و سرو سری با حداقل یکی از آنها داشته اند.
ایرادات فنی رمان به گونه ای است که فرد هنگام خواندن آن احساس می کند که این نوشته مربوط به دو نویسنده و یا دو زمان و یا دو حال متفاوت یک نویسنده است.بخش پایانی رمان به ابتدای آن نمی خورد و اندکی مسیر عوض می کند.ایشان در همین زمینه در مصاحبه ای با خبر آنلاین چنین می گویند:
« این کتابی که شما می‌خوانید سه گانه‌ای است که این جلد میانی‌اش است. «صبر ایوب» چاپ نشده و جلد بعدی‌اش که «کتاب یونس» است و که آن هم چاپ نشده. وقتی این سه کتاب را کنار هم می‌گذارید می‌بینید که هیچ کدام این پرسش‌ها بی‌جواب نمی‌ماند. در «کتاب یونس» شخصیت سلیمه خیلی پررنگ است و اصلا به شخصیت اصلی تبدیل می‌شود و می‌بینید که نوح در جنگ و در آخرین روزهای عملیات مرصاد هم با سلیمه برخورد می‌کند و هم با گلاویژ و بعد مفقودالاثر شده است. حالا شایعه‌ای که در شهر پیچیده شده، این است که اجازه برگزاری مراسم ختم برای نوح داده نشده و هیچ کس نمی‌داند چرا؟ یعنی خانواده نوح حق برگزاری مراسم به دلیل شبهاتی که وجود دارد، ندارند. چون معلوم نیست که نوح در این جبهه بوده یا آن جبهه. می‌خواهم بگویم اگر این سه‌گانه با هم خوانده شود هیچ کدام این پرسش ها نیست. یعنی شما دارید کتابی می‌خوانید که ماقبلش چاپ نشده و در آن در ۱۲۰ صفحه شناسنامه نوح است و کتاب بعدی که آن هم چاپ نشده است. یک بخش دیگر پاسخ ندادن به این پرسش به سانسور و ممیزی برمی‌گردد. آقای احمد غلامی به من مجوز داد که این حرفش را نقل کنم و من دوست دارم آن را اینجا بگویم. او گفت اگر یک نویسنده‌ای بگوید که کتاب من از سانسور آسیب دیده من باور نمی‌کنم به جز «روضه نوح» کتابی که سانسور به آن آسیب زده. من اگر می‌خواستم واضح‌تر درباره نوح صحبت کنم، باعث می‌شد کتاب مجوز چاپ نگیرد. به خاطر همین یک چیزهایی را به عهده خواننده گذاشتم که از روی نشانه‌ها شاید بتواند پازل را تکمیل کند. ناچار به انجام چنین کاری بودم. به خاطر همین فصل آخر را گذاشتم و درباره سرنوشت آدم‌ها حرف زدم که کدهای بیشتری بدهم. امیدوارم این سه‌گانه چاپ شود و این پرسش‌ها برطرف شود»
عذر بدتر از گناه. اگر می خواستند شفاف تر بنویسند کتابشان مشمول عدم چاپ و ممیزی می شد. به عبارتی ایشان نتوانسته اند همه نکاتی را که می خواسته اند بنویسند، قلمی کنند.خدای را شکر که ممیزی ایشان را نجات داده است و نگذاشته است که بیش از این به مرزهای دفاع مقدس بتازند.
در کمتر جایی از رمان می توانید چرایی جبهه رفتن و شهید شدن جوانها را بفهمید.حتی دشمنی دشمنان نیز بی هدف و کور است.بیشتر شبیه جنگی در آمریکا و آفریقاست و البته با قساوت فراوان که هیچ دلیلی هر دو طرف ندارند.
آنچه روشن است نویسنده جبهه انقلاب به دنبال طرح حماسه و معنویتی است که دفاع مقدس ما سرشار از آن بود ولی نمی دانم چرا برخی به دنبال دزدیدن و پنهان کردن و انکار آن هستند و با ژست ارائه چهره‌ای واقعی آن دوران، جنگی بی هدف، کور، تخریبگر و بی هویت را ترسیم می کنند.
تقریبا همه مردمان دیار نون یا نجف آباد زادگاه جناب محمودی ، خرافی و فضول و بی اخلاق معرفی می‌شوند.در صفحه 186 چنین روایت می شود که اسحاق حسینیه دار به کف دستهای نوح میخ می کوبد و سوراخ های میخ ها تا آخر عمر نوح کف دست او می ماند!!!
به عبارتی در دیار نون باید انتظار چنین آدم های سنگ دل داعش مسلکی را داشت!!!
نویسنده در استعاره ای نارسا و سنگدلانه از نوح در صفحه 156 چنین می نویسد :
«درخت خرما تشنه خونش است. زمستانها به دور از چشم مادر پای درخت خرما کفتر چاق و چله ای را سر می برد. برای حوا ( خواهرش ) می نویسدسالی دو بار همین کار را بکند، کفتر سیاه باشد بهتر است و …»
او جوری هر دو طرف جبهه را ترسیم می کند که هر دو در نظر خواننده سنگدل و خونخوار ترسیم می‌شوند، چه نجف آبادی های میخ کوب و کبوتر کش و چه چهار زن دشمن که سر می برند و پوست می کنند.
نویسنده در صفحه 24 ذکری نیز از مرحوم آیت الله منتظری می کند تا ادای دینی کرده باشد. ایشان در گفتگوی با خبر آنلاین در 31 مرداد سال 93 در این رابطه این چنین می گوید :
«این ابهام هست و بعضی از شخصیت‌های این رمان از همه ماجرا خبر دارند و اشاره می‌کنند چیزهایی هست که فقط من می‌دانم و چیزهایی هست که نمی‌شود گفت. این ابهامی که شما می‌گویید مثل آن عکس‌های شیخ معروف دیار نون است که یک شبه از روی دیوارها برداشته می‌شود.
خبر آنلاین : منظورتان آیتالله منتظری است ؟ بله. و شما همچنان همین امروز هم اگر به این قضیه نگاه کنید می‌بینید درباره‌اش و چرایی رخ دادنش ابهام وجود دارد. شاید در سطح کلان سیاسی موضوع روشن باشد ولی برای آدم‌هایی که در آن شهر هستند هنوز سئوال است که چرا این اتفاق افتاد. بی‌شمار اتفاقات سیاسی را می‌توان مثال زد که در این مملکت می‌افتد و شما هیچ وقت برای آن پاسخی نمی‌یابید و همیشه در شک و تردید هستید که ماهیت این اتفاق چه بود. مثلا با یک ترور در مملکت روبرو می‌شویم و هنوز هم نمی‌دانیم که ماجرایش چطور بود. یا مثلا در مورد پایان جنگ هنوز هم که هنوز است حرف و حدیث زیاد است…»
رمان با طرح و معرفی سرسری شخصیت های متعدد دچار پیچیدگی بیهوده شده است. البته علی رغم مشکلات فنی رمان در روایت، پرداخت و فضاسازی و … باید اذعان کرد که گره های داستان برای جذاب کردن و کشش آن، خوب طراحی شده اند اما با نتیجه گیری عصبی و سیاسی و به نظر تغییر یافته پایان داستان همین خوبی نیز از بین رفته و همه انتظارات بر باد می رود.
تکلیف راوی و نویسنده نیز روشن نیست مثلا در صفحه 172 ترسیم دلخراشی از شهادت دوستان نوح می شود ولی درست در اوج ماجرا در ابتدای صفحه 173 همه چیز را با این جمله نوح به هم می ریزد: «پسر عجب شانسی آوردی ؟ مادرت از اتوبوس نکشیده بودت پایین الان سرت رو توی یک گونی فرستاده بودند.»
نویسنده نمی تواند تناقض هایی را که آفریده است پاسخ گوید. کسی که جعل تاریخ تولد می کند که به جبهه برود معلوم نیست چه هدفی را دنبال می کند. دنبال شهادت است، دنبال خواهر همسایه اشان است ، دنبال انتقام از قاتلین دوستش است، دنبال بازی و بازیگوشی است و یا …؟
آشفتگی و نامانوسی ذهن نویسنده با فضای جبهه ها و حتی پشت جبهه ها به خوبی عیان است.ایشان بر اساس خوانده های خود از کتاب های دیگر و یا شنیده ها خواسته است به اصطلاح زوایای دیگری را ببیند که به نظرم موفق نبوده است.جنگ زده ها به نهایت تصویری بد و نامناسب دارند و نویسنده نتوانسته به درستی آنان را معرفی نماید. آنچه که از یک جنگ زده در ذهن می نشیند آدم هایی بی کاره و بی مسئولیت و خرافی و دزد و غیر متدین است.
رمان چارچوب و قالب مستحکمی ندارد و بدتر از آن محتواست که کاملا متلاطم و معیوب و غیرواقعی است.به نظر من حق هیچ شخصیتی در داستان به خوبی ادا نمی شود. توصیه می کنم بخش «خواب هفت لا» را نخوانید، چون هیچ نکته ای را از دست نمی دهید. فصل «چیزهایی هست که فقط من می دانم» به عنوان آخرین فصل رمان بیهوده ترین فصل کتاب است؛ بیانیه ناقص و سانسور شده سیاسی و ربط دادن بی ربط همه چیز با هم و گنگ ماندن همه گره های رمان. اینجاست که حس می کنی 216 صفحه خواندن کتاب به بطالت گذشته است و احساس غبن می کنید.
رمان نه جا و مکانی را به خوبی ترسیم می کند نه شخصیتی را به خوبی می پردازد و نه تاریخ و زمانی را به روشنی می شناساند و نه مفهوم تازه ای را به تو می آموزاند.
وقتی حرف از روضه زده می شود اول هدف بیان می شود که در اینجا هیچ سخنی از آن نیست. در روضه هم غم و غصه داریم و مظلومیت، و هم حماسه و شور و شعور؛ هم گریه و فغان داریم و هم تکبیر و هم ما رایت الا جمیلا.
اما روضه نوح که معلوم نیست کیست و چرا به جبهه می رود پوچ است و بی هدف و خالی از معنویت و خدا.
البته نویسنده در گفتگویی که ذکری از آن رفت از منتقدین خود اینگونه یاد می کنند :
«عده‌ای زود قضاوت کردند درباره «روضه نوح» و هیجان زده بودند از این پیش داوری شان که قصدشان این بود تا آن را پیراهن عثمان کنند و به وسیله آن منافع جناحی خود را به پیش ببرند.
اینان غافل از این بودند که دیر یا زود «روضه نوح» را کسانی خواهند خواند و با حیرت خواهند پرسید که به راستی آن همه هجمه علیه کاری در وصف شور و هیجان جوانی برای رساندن خودش به جبهه جنگ از چه بابت صورت گرفته است؟ من در برابر این هجمه ها صبرایوب پیشه کردم و هیچ نگفتم و خوشحال هستم که مخاطب ایرانی با آنچه به تصویر کشیده ام احساس همذات پنداری می‌کند و گواهی می‌دهد که از روزگار رفته بر ما به درستی نوشته ام و از واقعیت جنگ نوشته ام. هیچ واهمه از قضاوت های شتابزده نداشتم که معتقدم اثر می‌تواند از خودش دفاع کند. برخی ها هم گفتند که پا در قلمرو کسانی گذاشته‌ای که درباره ادبیات جنگ، تمامیت خواه هستند.»
در پایان فقط این را می گویم :
جناب محمودی ما کتاب شما را به دقت خوانده ایم و همذاتی در داستان شما نیافتیم.و البته جناحی نیز نداریم که به فکر منافعش باشیم.
پس یک بار دیگر، از نو، حماسه حسینی را بخوانید و بشنوید.

حتما بینید

 

شعر خوانی حاج احمد واعظی در محضر مقام معظم رهبری به مناسبت میلاد حضرت بانوی دو عالم و دلیل خلقت صحنه های عجیبی دارد.

در اینجا ببینید :

 http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=29418

حس و حال خود حاج احمد واعظی خیلی جالب و زیباست و حالت مستانه و شیدایی بودن در آن غوغاست.

نکته بسیار زیبای دیگر حس و حال شعر بسیار زیبای حاج احمد است.

شعری که یک سرش به هیهات منا الذله می کشد

و یک سر دیگرش به مرگ بر آمریکا 

مداحی انقلابی، مداحی واقعی و امام زمانی

از آن بهتر حس و حال مردم است .

حس و حال مردم حس و حال کربلا دارد.

حس و حال شعر خوانی در محضر امام زمان دارد.

نمی خواهم مقامی برای حضرت آقا بتراشم که به آن نیازی ندارند ولی حال مردم عجیب به دلم نشست.

یاد کوفه و کربلا و حضرت مسلم افتادم.

و حس و حال از همه بهتر جلسه حس رضایت و بغض و گریه و خوشحالی حضرت آقاست.

هیچ وقت این حس را در حضرت آقا ندیده بودم.

حتما فیلم این شعر خوانی را ببینید.

زیارت قبول

ان شاء الله با هم در مجلس میلاد مادر در کنار آقا و حضرت مهدی این شعر و بهترش را بخوانیم و فاطمه فاطمه سر بدهیم.

یا حق 

از توافقات تا تعارفات هسته ای

 

جناب ظریف و دیگر فرزندان انقلاب که وارد عرصه مذاکرات شده اند در واقع به نوعی خود را در دام مذاکرات انداخته اند.

طرف بی تعهد غربی و به خصوص آمریکا می خواهد ایران نیست و نابود شود و برای همین تلاش می کند.

در لوزان سوییس هم دیدند توافق نشده است و نخواستند دوباره تمدید کنند گفتند که

 

توافق کردیم که تا سه ماه آینده توافق کنیم

 

و هیچ طرف از این 6 - 7 طرف هم به هیچ چیزی متعهد نشده است.

خدا کند توافق شود و پول های دزدیده شده ما در غرب به دست صاحبش برگردد.

عجب دنیایی است یک مشت دزد شیک رییس دنیا شده اند، فرزندان همانها که سیاهپوست ها و سرخ پوست ها مالک آمریکا و آفریقا  را در خانه خودشان زنده زنده کباب کردند و صاحب و زمین آنها شدند.

مهدی جان بیا و اینان را برای همگان رسوا کن و طومارشان را بپیچان

بسی رَنج که از کتاب رُنج بردم

 

 

 

سال جدید در حالی طی شد که از خواندن کتاب رُنج در رَنج بودم.

کتابی از محمد محمودی نور آبادی با 214 صفحه، کاری از انتشارات شاهد و کتابستان معرفت.

کتابی دارای رتبه اول دوازدهمین جشنواره شهید غنی پور سال 91  و رمان برگزیده شانزدهمین دوره کتاب سال دفاع مقدس است که نمی دانم چرا به این کتاب داده شده است. 

 کتاب در واقع ، داستان تلاش مرد جوانی به نام منصور از عشایر فارس است که پدرش زمانی که گوسفندانش را به چرا برده به ضرب گلوله ی چوپان دیگری به نام پرویز کشته می شود. خانواده ی قاتل – به رسم و عادتی نادرست به نام خون بس- دختر خود را به عقد فرزند مقتول یعنی منصور در می آورند تا او بخاطر این پیوند از کشتن قاتل پدرش صرفنظر کند. اما تمام کتاب و زندگی منصور کشتن پرویز است و این آرزو او را به جزیره مجنون جایی که پرویز به آنجا فراری شده است می کشاند و تا آخر داستان تمامی تلاش نویسنده  و منصور کشتن پرویز است که تا صفحات آخر موفق به آن نمی شود و ....

به نظر من کتاب رُنج بیش از اینکه به انقلاب یا دفاع مقدس تعلق داشته باشد یک رمان اجتماعی است. 

کتاب بیش از پرداختن به انقلاب که تقریبا اصلا به آن نپرداخته است و حتی بیش از پرداختن به دفاع مقدس، ماجرای ظلمی است که بر زنان ایران زمین می رود. کتاب بیشتر پرداختن به ماجرای بدشگون خون بس در جامعه قومی و قبیله ای است.

آنچه بیش از همه در ذهن می ماند ظلمی است که بر زن در جامعه عشایری می رود و صحنه هایی که خوب در ذهن می ماند و رسوب می کند، همانجا که بعد از نماز زنش را در سجده با لگد  می نوازد.

متاسفانه این چند مدت سراغ هر کتاب جایزه گرفته ای که رفته ام به دلم ننشسته است. با خودم می گویم نکند سلیقه ام خراب شده است یا قدرت تشخصیم آسیب دیده است.

به هر حال هر چه کردم نتوانستم کتاب را کتاب خوبی تلقی کنم .

 به نظرم کتاب حتی در تصاویری که از جبهه ترسیم کرده است ناموفق بوده است و انچه تصویر کرده است بیشتر نشان دادن صحنه هایی از یک جنگ در محیطی بسیار نامناسب و سخت بوده است.

با همه احترامی که برای نویسنده که خودش رزمنده نوجوانی بوده است و اکنون نیز پاسدار است اما نتوانسته است چهره های متفاوت جبهه را به خوبی نمایان سازد و بیشتر چهره ای منفی از آن به نمایش گذارده است.

به نظرم نویسنده بیش از ترسیم صحنه جبهه ها و روابط بین رزمنده ها در ترسیم خون بس و ظلم به زن و نگاه حقیرانه عشایر به زن موفق بوده است، هرچند که از هر دو عجولانه گذشته است و می توانست ترسیم بسیار بهتری در این زمینه صورت دهد.

پایان رمان نیز به نظر عجولانه می آید. در حالی که همچنان منتظر تحولی در منصور هستیم پرویز به شهادت می رسد و داستان خاتمه می یابد.در هر حال از نویسنده کتاب رُنج به خاطر توجه ای که به موضوع دفاع مقدس و رد خون بس داشته است تشکر می کنم.

شاید خواندن کتاب مضر نباشد ولی در لیست پیشنهاد رمان آزاد و یا دفاع مقدس من قرار ندارد.

 

 

 

 

شعر جدیدی از شاعر انقلابی علی محمد مودب

مذاکرات پیچیده بود
رگبار حرف‌ها و طرح‌های تازه
ایده‌های نو و انفجاری
و بیانیه‌های خوشه‌ای
مذاکرات پیچیده بود
نمایندگان شیطان جا عوض می‌کردند
و صدایی از آنها در نمی‌آمد
سکوت می‌کردند و به ناگاه با هم هجوم می‌آوردند
گوش می‌دادند و سخن می‌گفتند
شما با نمایندگان تام الاختیار شیطان بزرگ مذاکره کردید
که گزینه‌های روی میزشان سرهای بریده کودکان سه ساله بود
بازی فوتبال
انفجار قبور صحابه و اولیا
و فروش دخترکان در بازارهای روز
شما با نمایندگان تام الاختیار آمریکا مذاکره کردید
با داعش و دموکراسی خواهان وارداتی در سوریه و عراق
هر بمبی که منفجر می‌شد
گزینه‌ای داشت با صدای آلن ایر
که با فارسی شیرینی شهادت برخی از شما را تبریک و تسلیت می‌گفت
موشک‌ها مودب و هوشمند
می‌دانستند در پنجره کدام خانه
خنده کدام کودک را آتش بزنند
خطوط آتش صریح‌ترین متن توافق پیشنهادی بودند
و مین‌ها کلماتی دوپلو در متن
شما با داعش نجنگیدید
و با آرای مسلح  وارداتی در سوریه و عراق
شما با آمریکا مذاکره کردید
و این صریح‌ترین
صادقانه‌ترین گفتگوی مستقیم میان فرشته و شیطان بود
مذاکراتی پیچیده و فشرده میان هیات‌های باران و آتش
هیات‌های بهاران و تبر
هیات‌های شهیدان و جهنمیان
آمریکا بمب اتمی بزرگی است
که کریستف کلمب کشف کرد
و شهیدان آن را خنثی خواهند کرد

کتاب سگ سالی  نمادی از سالهای سگی منافقین در خدمت به دشمنان ایران!   

 

 در اسفند ماه سال 93 کتاب سگ سالی را مطالعه کردم.

داستانی در 142 صفحه که شرح ماجرای منافقی است که در توهمات خود فکر می کند به دنبال او هستند و بر همین اساس 24 سال یعنی از ابتدای انقلاب تا سال 84 در طویله خانه پدریش مخفی می شود و در پایان سپاه او را دستگیر می کند و بعد از چند روز صحبت و گفتگو او را آزاد می کند.

مثل همیشه ناشر این اثر نیز نشر معارض و ضد انقلابی  چون چشمه است. البته در زمینه چاپ آثار ضد انقلابی نشر چشمه تنها نیست و ناشرانی مثل ثالث و دیگران نیز در کنار این نشر مشغول هستند.

این داستان می توانست رمان جذاب و مفصلی شود و وقایع و ماجراهای انقلاب و رفتار منافقانه و ضد مردمی منافقین را به خوبی تشریح کند.

احساس کردم نویسنده داستان یعنی خانم بلقیس سلیمانی خیلی حوصله نکرده است و نخواسته و یا نتوانسته زحمت بیشتری بکشد.

داستان تکلیفش با خودش نیز روشن نیست خیلی تحلیل روشنی نداشته است و به سمت و سویی نرفته است و شاید به عمد این کار را کرده است.

از یک طرف به سپاه تاخته است و آن را چهار تا دانش اموز ترک تحصیل کرده خوانده است ( صفحه 23 ) و یا از نیروهای مردمی بسیج و سپاه با نام مزدوران رژیم یاد کرده است ( صفحه 59 ) و در جایی دیگر تاریخ و انقلاب لهش کرده اند ( صفحه 87 ) و اینکه همه افرادی که به نوعی با انقلاب رابطه دارند یا مزدورند یا دورو و یا ظالم و دزد و دغل و ....( صفحه 35 و صفحات دیگر ) ولی هیچ جای داستان از حماقت و ریشه بدبختی  قلندر منافق یادی نکرده است.

تنها آدمی که کمی کمتر منفی نشان داده شده است پسر عمومی قلندر منافق یعنی حسینعلی است که نویسنده او را نیز نواخته است و او را صاحب قصری نامیده است ... ( صفحه 64 ) 

در جای دیگری منافقین را اسماعیل های قربانی شده نامیده است و با اسم از آنها یاد کرده است ( صفحه 70 )  و جالب است که هیچ نامی از عملیات مرصاد به میان نیامده است.

البته می توان با توجیه اینکه اینها از نگاه منافق روایت شده اند از این نکته عبور کرد هرچند توجیه مطلوب و قابل قبولی نیست و می توانست با یک شخصیت مثبت و گفتگو های او با پدر و یا مادر منافق از این مشکل عبور کرد.

در داستان همه آدم های نسبتا خوب خطا کار، ظالم ، بی سواد، و دهاتی هستند. 

نکته مهم دیگر داستان این است که در این داستان هیچ کس عاقبت به خیر نیست همه به نوعی مشغول خطا و نادرستی و دزدی و دغل هستند.

البته متاسفانه این آسیب در اکثر رمان هایی که در مورد انقلاب است دیده می شود. در آه باشین و شاه بی شین نیز همین گونه است. در کمی دیرتر سید مهدی شجاعی نیز همین است. گویی هیچ انسان خوبی وجود ندارد. همه بدی و کجی و ناراستی است.

نمی دانم این چه دردی است که دچار نویسنده های ما شده است فقط بدیها را می بینند و خوبی ها دیده نمی شوند. نمی گوییم بدیها دیده نشود ولی تناسب بین خوبی ها و ثمرات و بدیها و اشتباهات در نظر گرفته شود. 

یک نکته منفی دیگر که در این نوشته و نوشته های دیگر پیرامون انقلاب به کرات یافت می شود پرداختن به انقلاب از زاویه برخی اشتباهات و تندرویی ها و یا کاستی هاست و نا دیده گرفتن عمدی اصل انقلاب و ثمرات و تاثیرات آن.

ظلم بزرگی که برخی نویسندگان ما در حال انجام آن هستند و با بی انصافی به انقلاب و جفا در حق آن از همه خوبی های انقلاب به گوشه ای از حواشی آن می پردازند. 

از نکات منفی دیگر داستان نبود امید در داستان است. همه بد هستند، همه در حال مردن و خودکشی هستند، همه در حال دغل بازی هستند و هیچ افق روشن و امیدوارانه ای برای انقلاب و زندگی حتی توسط دیگران ترسیم نمی شود.

البته نکته مثبت داستان تصویری است است که از زندگی یک منافق ترسیم می کند.

به عبارتی عمر منافقین را سالهای سگی زیستن آنها بر اساس یک توهم از انقلاب ترسیم می کند.

با همه اشتباهات و ایراداتی که به داستان دارم نتوانستم از تصویر درستی که از زندگی سگی و بدتر از سگ منافقین ترسیم شده است بگذرم.

اینکه اکثر منافقین با توهمی که در ذهنشان از نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران داشتند زندگی خود  و خانواده خود را نابود کردند.

و پایان زود هنگام داستان گفتگوهای همراه با رفاقت نیروهای سپاه با مثلا منافق متوهم که زندگیش به نابودی رفته است و پس از دستگیری آزاد کردن او از دست توهمات اوست.

همه خصوصیات یک منافق را نیز ترسیم کرده است : بزدلی، بی تفاوتی، بی غیرتی و خود خواهی و همه چیز را برای خود خواستن و ...

آنچه می توان در پایان گفت این است که این داستان،  داستان ما و انقلاب ما نیست و با همه نکات مثبتی که گفته شد تصویر صحیحی در ذهن مخاطب نمی گذارد و به نوعی حس همدردی با یک منافق متوهم را به خواننده القا می کند که از آسیب های داستان است ولی برای فردی که با تاریخ انقلاب و جنایت های منافقین آشناست می تواند کتابی جالب باشد.

ای کاش سر کار خانم سلیمانی از این ظرفیت برای ترسیم چهره واقعی از منافقین بهره می گرفت. 

من شارلی ابدو نیستم

متن زیر گزیده هایی از نوشته جناب آقای سینا واحد است که از نویسندگان قدیمی کشور بوده و در حال حاضر کمتر می نویسند.

اصل مطلب را در اینجاببینید: 

http://www.mehrnews.com/news/2509381/%D9%85%D9%86-%D8%B4%D8%A7%D8%B1%D9%84%DB%8C-%D8%A7%D8%A8%D8%AF%D9%88-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%85

.

.

.

.

آقای شارلی ابدو!

آیا، صدای پرتلاطم حرکت کوه ها را، نمی شنوی

آیا، صدای سوت ماورا صوت نهنگ های صدتائی را

نمی شنوی!؟

که می گوید: قسم به ساحل های کاری کاتور نشده

پایان، نزدیک شده است

ساعت ۲۵ کلمه برهنه گشته ی لیبرال

نزدیک تر از نزدیک گشته است!

و سانسور گسترده

صدای سرخ آتشین آتشفشان های ناگاه بیدار شده را

از رسانه های چند صدائی و چند زبانی

آغاز کرده است!!

***

من شارلی ابدو هستم

من فحش می دهم، پس هستم!

من «فحش» را، نقاشی می کنم

من «فحش» را، با رنگ، ترکیب هنرمندانه می کنم

تولید انبوه «فحش» رنگین شده

نیاز ضروری فلسفه سیاسی «فاصله» جامعه ی جهانی است

من شارلی ابدو، کارمند وزارت جنگ های جهانی فرانسه هستم

در طبقه بالائین

لایحه ای، در جریان است

که می خواهند «نارنجک» را همچون کوکاکولا در دسترس سفره های شرقی

ببرند

انجمن روانشناسان ضد خشونت

پیشنهاد داده است: «مهدکودک نارنجکی»، بنیاد عالی این

کار فرا بشر دوستانه است

ما «نارنجک» را نقاشی می کنیم

ما فرایند توسعه رنگارنگ نارنجکی را، طراحی می کنیم

***

 

آقای «شارلی ابدو»!!

بدان

اگر هزار رئیس جمهور قاره ی لرزان

با هزار نخست وزیر پایتخت های لغزنده

هر روز، ترانه «من شارلی ابدو هستم» را بخوانند

لبخند قدرتمند سیمای محمد

متوقف نخواهد شد

و از سربازان غضب آلود، کمک نخواهد خواست

لبخند قدرتمند محمد

همه کاخ های ریاست جمهوری

و همه ایستگاه های تله ویزیونی را، فتح خواهد کرد

صدای لبخند قدرتمند محمد

صدای فردای جهان است

چاپ های پنجاه هزار تایی

فقط بگویم : 

چاپ اول تا پانزدهم : 44,000

برای مسابقه کتابخوانی کتاب و زندگی از 22 / 11 / 93 : 

چاپ شانزدهم : 50,000 پنجاه هزار نسخه
چاپ هفدهم : 50,000 پنجاه هزار نسخه

آماده برای چاپ هیجدهم 4 / 12 / 93  : 50,000 پنجاه هزار نسخه

http://ketabzendegi.ir/multimedia

 

یادداشتی بر کتاب آه با شین :کاش به جای شاه برای 9 دی کتاب می نوشتند

 

 

 

 

آه، آه، آه،  آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه، آه،

آه از دست شاه

آه از دست شاه، شاهان قاجار

آه از دست شاه،  رضا قلدر

آه از دست شاه، محمدرضای خبیث

آه از دست شاه، از دست شاه بی شین

آه از دست شاه، از دست آه با شین

آه از دست شاه، از دست محمد کاظم مزینانی.

خدا کند کتاب بعدی جناب مزینانی شاه بی آ و کتاب بعدی شه با آ نباشد.

دیگر برایمان کافی است. هر چه می توانستیم به خرج انقلاب نذر شاه، چه بی شین آن و چه با شینش کردیم.

دیده اید فیلم و سریال می سازیم و چهره منفی فیلم را چنان هنر پیشه قدری انتخاب می کنیم که همه عاشق نقش منفی فیلم می شوند، شده است قصه این مجموعه شاهشین جناب مزینانی.

جشنواره داستان انقلاب هم کتاب گیر نمی آورد و لطف می کند و هر چه جناب مزینانی می نویسد جایزه انقلاب را در مدح شاه را تقدیمشان می کند.

البته در همین آغاز بگویم که کتاب شاه بی شین را روان تر و خوشخوان تر و قوی از آه با شین یافتم و به نظرم قوت کتاب اول از کتاب دوم بیشتر است. هر چند که فضا سازی و تصویر سازی و زحمت کتاب دوم را بیشتر دیدم.

یادداشت اولم که بر کتاب شاه بی شین نوشته شد دوستان زیادی نظر دیگری داشتند و نکاتی را فرمودند که همه این دوستان را به مطالعه مجدد کتاب توصیه کردم ولی باید کتاب آه با شین را نیز مطالعه کنند تا خط فکری ای که هر دو را نوشته است مشخص گردد.

جملات کاملا یک دست و تکراری که منظور نویسنده بوده است در هر دو کتاب به فراوانی دیده می شود.

تلاش نویسنده برای دیده نشدن انقلابی به بزرگی کل عالم که همه جز در این دو کتاب به بزرگی ان را دیده و فهمیده اندو ... بگذریم

برویم سراغ کتاب و به شکل مستند از خود کتاب بهره بگیریم.

ماجرای کتاب دوم یعنی آه با شین چیست؟

ماجرا فرزند نسل پنجم شاهزاده ای قجری به نام ته تغاری است که اتفاقا از همان زمانهای کتاب قبلی شروع می شود ولی به خلاف کتاب قبل که با مرگ و سقط شدن محمد رضای ملعون پایان می پذیرفت، این کتاب با مرگ ته تغاری در امروز جامعه به پایان می رسد. ته تغاری به نوعی نماینده مردم عادی کوچه و بازار است و در نتیجه گیری رمان او را نماد مردم معرفی می کند.

این  کتاب نیز سراسر پیامهای آموزنده ای از تاریخ معاصر ما و امروز ما دارد!!!!!!

خوب است گوشه های از آن را باهم مرور کنیم:

-         در دبیرستان ملی ترقی به او یاد داده بودند که جز زاییدن کارهای مهم دیگری هم از زن ها بر می‌ ‌آید؛ مثل رفتن به پیک نیک، عضویت در پیشاهنگی و کمک به هم نوعان، یاد گرفتن موسیقی و تئاتر و رقص و ورزش، به خصوص ژیمناستیک و شنا، سوار دوچرخه شدن و اجازه دادن به نسیم برای بوسه زدن به گل و گردن و رها کردن زلف ها در باد، عاشق شدن و با صراحت از عشق حرف زدن، و خیلی کارهای دیگرکه به خاطر ازدواج زود هنگام نتوانسته بود تجربه شان کند ....( صفحه 53 )

در جایی در نقد وضعیت بد حجابی زمان شاه و طعنه به دوران شاهان قاجار می گوید:

-         فکر می کرد کآنه سراسر مملکت شده حرم سرای همایونی و حتی از آن بدتر.( صفحه 61 )

در جایی دیگر می گوید:

-         گوش چنین زن هایی ( زن های با حجاب قدیم ) پر بود از قصه نسوانی که به سبب این جور بی عفتی ها تبدیل شده بودند به مارمولک و حتی کلاغ.( صفحه 104 )

ماجرای باغبان پیر و باغ و درختان او یکی از زیباترین و تلخ ترین برش های رمان است که به زیبایی در چند صفحه آمده است( صفح0 142 وبعد از آن )

نکته دیگری که نمی دانم به چه دلیلی ذکر شده است ذکر و یادی از حزب توده در چند جای رمان و بهاییان است. هر چه فکر کردم نویسنده برای چه به این موضوع پرداخته است متوجه نشدم.( صفحه 173 و 174 و ...)

دیده اید در شاهنامه فردوسی که نامش و برخی اشعارش درباره شاهان است و به صراحت شاه نامه نامیده شده است نه بدون شین و غیره ، سراسر حکمت و پند و درس و عبرت و ترویج دین و امید و اعتقاد است ولی در این دو کتاب دقیقا به عکس است یعنی خبری از حکمت و درس و عبرت و ... نیست بماند که تحریف و تعریف و بزرگ داشت شاهان به خصوص دو شاهک پهلوی در آن فراوان است و البته نویسنده به صورت جدی شاهان قاجار را نکوهش کرده است و از عهده نفرت افکنی برای آنان خوب برآمده است. اما برای دو شاه خبیث پهلوی ...

این اصطلاح زیبای ذکر رضا شاه را بخوانید:

-         در خنکای خیابان پهلوی و زیر سایه چنارهای رضا شاهی، قدم می زد و ...... ( صفحه 201 )

سایه چنار های رضا شاهی در خاطرتان باشد که هر وقت از این خیابان گذر کردید به یاد حضرت شاه بیفتید!!!!!!!

خدا را شکر در این کتاب اندکی از بدیهای شاه نه از زبان یک انقلابی مسلمان و حقیقی که از زبان یک منافق لادین بیان شده است!!! ( صفحه 202 و 218 )

و اما شاه بیت مکرر دو کتاب، تعریف از شهبانوی شاهنشاه آریامهر؛ بخوانید:

-         مظهر پاکی و نجابت... مادر سه کودک و یک ملت... همسر پادشاه یگانه کشور شیعه جهان... ملکه ای که بدون او زنبورهای عسل راه کندو را گم می کنند... الهه زیبایی و برکت و آبادانی... نجات دهنده حمام های قدیمی و بناهای باستانی از چنگ بلدوزرها و مقامات زرزرو ... پشتیبان منبت کارها و جاجیم باف ها و تذهیبگران و مینیاتوریست ها و فیلم سازها و نویسندگان و نوازندگان ... یگانه کسی که می تواند اعلی حضرت را مجبور کند تا به فکر اهوها و پلنگ ها و بزمجه های کشور و حتی تمساح های رودخانه سرباز نیز باشد.... یگانه کسی که می تواند مخالفت و اعتراض کند و جان سالم به در ببرد.

و اما در تمام کتاب تنها جایی که سر و کله ای از انقلاب و انقلابیون واقعی و مردم پیدا می شود پس از 277 صفحه از داستان است و آنهم با این تعبیر ؛ ببینید:

-         چون فعلا دور دور شیخ هاست؛ همان ها که در متن زندگی مردم حضور دارند، از لحظه تولد تا مرگ، حتی در محرمانه ترین روابط زناشویی.( صفحه 277 )

و باز هم تعریف از شاه به سبک کتاب قبل و از زبان مادر راوی زندانی انقلابی هشت سال زندان دیده :

-         بیا بیرون تا ببینی چه اتفاقاتی در این مملکت افتاده... چقدر کارخونه و مدرسه و بیمارستان ساخته شده ... بیا بیرون تا ببینی خارجیا چطور جلوی اعلی حضرت کرنش می کنن ... یک تک پا بیا خارج تا ببینی ایرانیا چه ارج و قربی پیدا کرده ن و کلاه نمدیای ایرانی چطور در خیابونای اروپا پرسه می زنن و اسکناس سبز ایرانی خرج می کنن... بیا ببین که در هتل های به درد بخور تهرون یه اتاق خالی هم پیدا نمی شه، چون خارجیا...( صفحه 295 )

در جای دیگری به انقلاب و وقایع آن بدون اشاره به عظمت و اهمیت آن چنین تیکه می پراند:

-         به این فکر کردکه چه ماجراهای ناگوار که در جریان مبارزه اتفاق نیفتاده و همچنان قربانی نمی گیرد و هیچ کس به آن ها توجهی ندارد.( صفحه 333 )

البته جناب مزینانی حق دارند! تاریخ که ننوشته اند رمان نوشته اند و لابد حق دارند که هر جور می خواهند رمانی درباره انقلاب و مردم بنویسند و هر چه را می خواهند بزرگ و کوچک کنند!!!

ولی جای تعجب بسیار است که در این دو رمان جناب مزینانی همه چیز ذکر شده است حتی قوس انحنای کمر مه رویان لحظه های تنهایی شاه، ولی اثری از انقلاب و انقلابی های واقعی و امام و ... نیست. حتی خباثت ها و فساد ها و ظلم های شاه دیده نشده است و یا اگر گفته شده است در چند خط با تمسخر و تحقیر موضوع و مشابه سازی با وضعیت کنونی.

در صفحات پایانی، ته تغاری رمان به تشریح امروز انقلاب و ایران می پردازد، همه یا به دنبال دزدی و بخور  بخور هستند و یا دنبال تعدی و تجاوز به دخترکان معصوم. نسل ها از هم فاصله گرفته است و آرمانها از بین رفته است و اینکه همه ما یا شاه و یا ملکه به دنیا می آییم( حکمت های رمان شاهنامه مزینانی) و همه خراب کاریهای شاهان در واقع کار خود ماست؛ خودتان بخوانید( صفحه 344 و 345 )

البته ایشان دوباره همان تیکه همیشگی کتاب قبل را به مردم می اندازد، و با توجه به تشابهی که در عاقبت کتاب اول بود، عاقبت مردمی که به شاه خودشان رحم نکردند را همان عاقبت شاهشان می داند و نفر اول رمان دوم که همان مردم هستند هم بر روی تخت بیمارستانی با گناهانی شبیه شاه می میرد. بخوانید:

-         من بودم که سی و هفت سال در این کشور پادشاهی کردم. اما این مردم ناسپاس از کشور خودم بیرونم انداختند. و چه آوارگی ها که نکشیدم و سرانجام با سرطان خون، روی یک تخت فلزی سرد، در یکی از بیمارستانهای قاهره مردم. ( صفحه 348 )

در نتیجه گیریهای حکیمانه رمان از زبان تنها انقلابی رمان چنین نتیجه گیری می کند:

-         فرق ما با موریانه این است که ما فقط تخریب می کنیم، اما موریانه حداقل لانه ای برای خودشان می سازند... ( صفحه 349 )

 حتما نمی خواهید بگویید که این مطالب عاقبت یک منافق است. در این رمان تنها انقلابی و مظهر انقلاب همین ته تغاری رنج کشیده است. اتفاقا ایراد ما این است که چرا هیچ شخصیت به درد بخوری که نماد تفکر امام در مقابل این منافق یا در مقابل تفکر شاه باشد وجود ندارد. شاید عزیز نویسنده خواسته به ما بفهماند که همه از همین قماش هستند و خیلی فرقی با هم ندارند وگرنه ذکری از آنها هم می شد.

کار ما یعنی کار ما انقلابی ها فقط تخریب است و الان حتی نتوانسته ایم خانه خود ایران را هم  بسازیم، به عکس موریانه ها که لااقل برای خودشان خانه ای می سازند ولی دیگران را تخریب می کنند. به عبارتی ما از موریانه هم بدتریم.

این انقلابی داستان، ازدواج هم که می کند با دختر درجه داری ازدواج می کند که پدرش را خودش ترور کرده است و می خواهد با این کار جبران کار اشتباهش را در کشتن بی گناهی، که شکنجه گر شاه است کرده باشد!!!

عاقبت همه در این داستان که عاقبت امروز ماست نیز جالب است :

مادر ته تغاری که در خارج می میرد و به آتش می سپارنش و پسرش که معتاد و بی کار در حال طلاق از زنش است، زنش که تنها و بی کس است و تنها آدمی که عاقبت به خیر شده است یک زندانی قاتل است که با نامردی زن فاحشه توبه کارش را خفه کرده است و به جبهه رفته است و شهید شده است.

اینها؛ همه تصورات ما و برگرفته از نوشته جناب مزینانی بود و خدا کند همه اشتباه و نادرست باشد و ما کج سلیقه و خشک و نافهم و خشکه مقدس؛ و خدا کند کتاب بعدی جناب مزینانی در باب انقلاب باشد، در باب امام باشد، در باب 9 دی باشد و ما آن را به صد زبان ترجمه کنیم و جایزه جلال و داستان انقلاب به آن بدهیم.

خدا کند جناب مزینانی دیگر در مورد هیچ شاهی کتاب ننویسد.

 

 

به امید نابودی شارلی ابدو ها و حامیان صهیونیستی آن

بسمه تعالی‏ 

إنا للَّه و إنا إلیه راجعون‏ 
به اطلاع مسلمانان غیور سراسر جهان می‏رسانم مؤلف کتاب «آیات شیطانی» که علیه اسلام و پیامبر و قرآن، تنظیم و چاپ و منتشر شده است، همچنین ناشرین مطلع از محتوای آن، محکوم به اعدام می‏باشند. از مسلمانان غیور می‏خواهم تا در هر نقطه که آنان را یافتند، سریعاً آنها را اعدام نمایند تا دیگر کسی جرأت نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید و هر کس در این راه کشته شود، شهید است ان شاء اللَّه. ضمناً اگر کسی دسترسی به مؤلف کتاب دارد ولی خود قدرت اعدام او را ندارد، او را به مردم معرفی نماید تا به جزای اعمالش برسد. 
و السلام علیکم و رحمة اللَّه و برکاته. 
روح اللَّه الموسوی الخمینی‏ 

امام خمینی- مدّ ظلّه- فرمودند:
 سلمان رشدی اگر توبه کند و زاهد زمان هم گردد، بر هر مسلمان واجب است با جان و مال تمامی همّ خود را به کار گیرد تا او را به دَرک واصل گرداند.  
حضرت امام اضافه کردند:
اگر غیر مسلمانی از مکان او مطلع گردد و قدرت این را داشته باشد تا سریعتر از مسلمانان او را اعدام کند، بر مسلمانان واجب است آنچه را که در قبال این عمل می‏خواهد به عنوان جایزه و یا مزد عمل به او بپردازند.

و اما اصل موضوع 

واقعیت ماجرای فرانسه چیست؟

 

شارلی اِبدو ( Charlie Hebdo) به معنای «هفته‌نامه شارلی»، مجلهٔ فکاهی  چپ‌گرای   فرانسوی  است که چهارشنبه‌ها منتشر می‌شود. درونمایه این مجله لحنی هتاک و غیر اخلاقی دارد و از نظر محتوای انتشار به شدت ضد مذهب است. نگارشهای این مجله شامل نقد و تمسخرکاتولیک فرانسه، یهودیت در فرانسه، اسلام در فرانسه، سیاست و حتی فرهنگ عامه فرانسه می‌شود. در سپتامبر ۲۰۱۲ انتشارکاریکاتورهایی با موضوع پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله در این مجله باعث تظاهراتی علیه این مجله و تظاهرات ضدفرانسوی در برخی کشورهای اسلامی شد.

 برای اولین بار ماه نوامبر سال 2011به این مجله حمله و دفتر مجله آتش زده شد!! چرا؟ آن زمان در اعتراض به انتشار کاریکاتوری از حضرت محمد ، عده‌ای از مسلمان اقدام به انفجار و آتش زدن محل دفتر این نشریه کردند! در اولین روز بازگشایی مجدد دفتر پس از آتش سوزی، سردبیر نشریه اقدام به انتشار کاریکاتوری موهن نمود. در تصویر مذکور یکی از کارکنان نشریه در حال «همجنس گرایی مردانه» با یک مسلمان دیده میشد و در قسمت بالای تصویر به کنایه نوشته شده بود: «عشق برتر از نفرت است»!

بعد از گذشت ماهها در روز چهاشنبه ۱۹ سپتامبر 2012، نشریه مذکور مجددا اقدام به انتشار کاریکاتورهای جدیدی از حضرت محمد صلی الله علیه و آله  که شارلی هبدو از آن با نام «موحمت» نام میبرد، نموده است. به نظر می‌رسد این اقدام در واکنش به اعتراض‌های خشونت بار هفته اخیر مسلمانان در چندین کشور جهان به ساخت فیلمی با نام «بی گناهی مسلمانان» انجام میگیرد که در نتیجه آن بیش از ۳۰ تن از جمله سفیر آمریکا در لیبی کشته شدند! کاریکاتورهای جدید که از دفعات قبلی به مراتب بحث برانگیزتر و احتمالا تحریک آمیزتر هستند، حضرت محمد صلی الله علیه و آله پیامبر اسلام را در حال ایفای نقش در یک فیلم پورنو نشان میدهند. در این کاریکاتور موحمت دیده میشود که خطاب به کارگردان فیلم میگوید «به .... ( با عرض پوزش حذف کرده ام ) من علاقه داری؟» / در قسمت راست تصویر هم اعتراض یک مسلمان مسلح به انتشار فیلم مذکور دیده میشود!

در کاریکاتوری دیگر در شماره جدید این نشریه، حضرت محمد صلی الله علیه و آله  به شکل فردی علیل دیده میشود که توسط یک یهودی ارتدوکس بر روی ویلچر هل داده میشود. این کاریکاتور با داشتن عبارت «2 Intouchables» در قسمت بالای تصویر تداعی کننده یک فیلم مشهور فرانسوی با همین نام میباشد که در آن خدمتکاری سیاه پوست از فردی سفید پوست و البته بسیار ثروتمند که پس از تصادف از کار افتاده و ناتوان شده است، پرستاری میکند.

ناشر این مجله هتاک استفان شاربونیه میباشد. او به خبرگزاری‌ها گفته است که این کاریکاتورها در صفحه نخست چاپ نشده‌اند و کسی که از کنار گیشه روزنامه فروشی رد میشود آنها را نمی‌بیند. این کاریکاتورها در داخل نشریه قرار دارند و هرکسی که احساس میکند با دیدن این تصاویر ممکن است آزرده خاطر شود میتواند نشریه را خریداری نکند و کاریکاتورها را نبیند!

نخست وزیر فرانسه در سخنانی اشاره کرده است که، اگر مسلمانان احساس میکنند که کاری غیر قانونی صورت گرفته است، میتوانند به دادگاه شکایت کنند و کار را به شکل متمدنانه!!! پیش ببرند وگرنه چماق به دست گرفتن و به خیابانها ریختن و آتش زدن دفاتر و یا کشتن مخالفان و منتقدان!!!! اسلام عملی مذبوحانه است و با معیارهای انسان نوین ناسازگار نیست.

چنین کارهایی تنها موجب وهن بیشتر مسلمانان و اسلام شده و نتیجه عکس برای آنها به همراه خواهد داشت. مسلمانانی که به کشورهای پیشرفته مثل فرانسه مهاجرت کرده‌اند باید خود را با معیارهای متمدنانه حاکم بر این کشورها وفق بدهند و قانون را مبنای کار و عمل خود قرار دهند، یا اینکه کشور را ترک بگویند و به پاکستان، مصر یا جاهای دیگر که از آنجا آمده‌اند، برگردند! 

 

این مقدمه را آوردم که بگویم خیلی بی رگ و بی خیال شده ایم .

اولا هیچ واکنشی نداشته ایم . تلویزیون خودمان جوری تبلیغ می کند که گویی القاعده یا داعش به غلط به نشریه حمله کرده است. چرا محکوم بکنیم . چرا شک بکنیم  هر کس بوده است اگر با نیت قتل توهین کننده به پیامبر اعظم این اقدام را نموده است درود خدا و رسولش به او.

امام در ماجرای سلمان رشدی چنین فرموده است : 

از مسلمانان غیور می‏خواهم تا در هر نقطه که آنان را یافتند، سریعاً آنها را اعدام نمایند تا دیگر کسی جرأت نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید و هر کس در این راه کشته شود، شهید است ان شاء اللَّه.

 

درود بر شهیدان راه خدا

به پیامبر ما کمال توهین ها را کرده اند و علاوه بر نوشته مکتوب همچون رمان سلمان رشدی تصاویر زشتی را از پیامبر رحمت در تیراژ های میلیونی منتشر کرده اند و تازه دستگاه مثلا دیلماسی ما خشنونت را محکوم می کند.

آقای ظریف و روحانی اگر عکس خودشان و پدرشان را به همین شکل در دهات های علی آباد کتول منتشر می کردند صد برابر این موضع می گرفتند و الان فرد خطاکار به اشد مجازات رسیده بود.

دریغ که امکان و قدرتی نداریم تا دست اندر کاران مجله شارلی ابدو را از روی زمین محو کنیم ولی آرزوی آن را داریم که بر اساس فتوای حضرت امام خمینی ما نیز در شمار مجریان این حکم باشیم.

البته کاملا واضح است که صهیونیست جهانی حامی این حرکت هاست. وقتی نتانیاهوی صهیونیست از کاری حمایت کند باید دانست که کثیف ترین کار روی زمین است. و او در صف اول حمایت از این نشریه بود.

مرگ بر شارلی ابدو و همه کسانی که به پیامبر اعظم اهانت کردند.